تئاتر درمانی در اسارت
چهارشنبه 12 شهریور 1393 7:25 PM
عراقی ها گفتند: «آماده باشید که آزادید» اما ما باور نکردیم. حس و حال عجیبی داشتیم. خیلی ها اشتهایشان باز شده بود. من بر عکس، اشتهایم به کلی کور شده بود. لحظه شماری می کردیم تا نوبت به اردوگاه ما برسد. انتظار کشنده ای بود. بالاخره نوبت به گروه ما رسید. باور نمی کردیم.میگفتیم شایعه است.
از کردستان تا دهلران
دوم دبیرستان بودم که تصمیم گرفتم بروم جبهه. وقتی موضوع را به مادرم گفتم، مخالفت کرد و گفت: «بهتره که فعلاً به درس و مشقت برسی» گفتم: مادرجان خانواده هایی که یک بچه بیشتر ندارند، بچه هایشان را می فرستند جبهه. آنوقت شما که غیر از من سه پسر دیگر دارید، مخالفت می کنید. بنده خدا کمی فکر کرد و گفت: «حالا که خودت راضی هستی، حرفی ندارم. برو به امید خدا. فقط مواظب خودت باش» اولین بار به عنوان بسیجی اعزام شدم به کردستان. آنجا غیر از نگهبانی، در ایام فراغت به بچه های کلاس چهارم و پنجم روستای «دولاب» درس می دادم. در کردستان خیلی از دوستانم را از دست دادم. به همین دلیل تصمیم گرفتم به منطقه جنوب بروم. اول آبان 61 با دایی کوچکم اعزام شدیم به دهلران. مدتی در دشت عباس بودیم تا اینکه عملیات محرم شروع شد.
طغیان دویرج
بالاخره شب عملیات رسید. آن شب پس از 18 کیلومتر پیاده روی، وقتی به رودخانه دویرج رسیدیم، متوجه شدیم که یکی از گردان ها زود عمل کرده و دشمن هوشیار شده. مجبور شدیم بزنیم به آب. اکثر بچه ها شنا بلد نبودند از جمله من. به علت طغیان رودخانه، ارتفاع آب در جاهایی بیشتر از یک متر بود. بچه ها وقتی با اسلحه و تجهیزات وارد آب شدند، آب خیلی از آنها را برد(مکث می کند). ما آموزش ندیده بودیم. فانسقه همدیگر را گرفتیم و زدیم به آب. وسط آب که رسیدیم شدت آب به حدی بود که حتی پل شناور را هم با خودش برد.کمک آرپی جی من (شهید علیرضا ابراهیمی) که کوچکتر از من بود، زودتر از جا کنده شد و رفت زیر آب. بعد خود من کنده شدم. شدت آب مرا حدود 30 متر جلوتر برد. صدای «یا حسین» بچه ها رودخانه را پر کرده بود. صحنه عجیبی بود. هنوز صدای بچه ها توی گوشم مانده. هر وقت به آن صحنه ها فکر می کنم خیلی اذیت می شوم.
دستهای خالی
اشهدم را خواندم. در آب دست و پا می زدم و غرق شدن بچه ها را به چشم می دیدم. واقعاً صحنه های دردناکی بود. یک لحظه تصمیم گرفتم مقاومت کنم. همه توانم را جمع کردم و روی پاهایم ایستادم. چشم که باز کردم دیدم سرم بیرون از آب است. خیلی آب خورده بودم.پشت سرم را که نگاه کردم، دیدم جنازه بچه ها روی آب شناور است. با چنگ و دندان خودم را کشیدم حاشیه رودخانه. بعد از چند لحظه، بچهها مرا از رودخانه کشیدند بیرون. بالاخره از رودخانه گذشتیم. آب، اسلحه و تجهیزات مان را برده بود. با دست خالی و بدون اسلحه، تنها با کمک چند نارنجک به سنگرهای عراقی حمله کردیم. خیلی از عراقی ها هنوز خواب بودند. بعد از عبور از میدان مین، به سنگر عراقی ها یورش بردیم و تا صبح مقاومت کردیم.
نفر یازدهم
صبح نشده سر و کله عراقی ها پیدا شد. ما یازده نفر توی سنگر تانک موضع گرفته بودیم. یک سرباز مجروح هم داشتیم و یک بسیجی کم سن و سال به اسم «سعید» که موج گرفته بود. عراقی ها شروع کردند به پاکسازی سنگرها. وقتی رسیدند بالای سنگر ما، نفر اول گَلن گِدن اسلحه را کشید و دست به ماشه برد. خواست شلیک کند که افسر مافوقش او را هل داد کنار و به عربی گفت: « لاتخاف . انت مسلم و نحن مسلم» بعد ما را به صف کرد و گفت: «حرکت کنید». سعید نمی توانست راه برود.دستش را گرفتم و دور گردنم انداختم .وزنی نداشت. سبک بود. یک کم که جلوتر رفتیم، سرباز عراقی آمد طرف ما و خواست که سعید را رها کنم. اما توجه نکردم. حرکت کردیم.سرباز رفت و بار دوم آمد و گفت: «ولش کن». باز اعتنا نکردم. رفت پیش مافوقش و در گوشش چیزی گفت و برگشت.
فواره خون
خون فواره زد از بینی ام و سعید از دستم رها شد. سرباز عراقی با قنداقه اسلحه چنان به بینی ام زد که بینی ام شکست و چشمهایم پر از خون شد. هیچ جایی را نمی دیدم. کور شده بودم. از بچه ها فاصله گرفتم. سرباز عراقی آمد از پشت یقه سعید را گرفت و کشید سمت سنگر تانک. بعد صدای تیر آمد. نامرد سعید را خلاص کرد. سرم هنوز گیج می رفت. نمی توانستم روی پاهایم بایستم. تنها شبحی از بچه ها را می دیدم. هر طور شده، خودم را به گروه رساندم. بچه ها دستم را گرفتند و حرکت کردیم. بعد از گذشتن ازسنگرها به یک محوطه باز رسیدیم. حدود 15 نفر دیگر از ایرانی ها آنجا بودند. شدیم یک گروه 30 نفره. جمعمان کردند یک جائی و دو باره اسلحه کشیدند تا خلاصمان کنند.
در چند قدمی مرگ
در چند قدمی مرگ بودیم. لحظات سخت و سنگینی بود. همان آن یک جیپ عراقی با سرعت آمد سمت ما و افسر عراقی در حال حرکت از ماشین پرید پایین و با پشت دست محکم به صورت سرباز عراقی زد. بعد ما را به خط کرد و حرکت داد سمت ماشینهای ریو. 30 نفر دیگر به جمع ما اضافه شدند. هر 15 نفر سوار یک ریو شدیم. یکی از مجروحان حالش خیلی وخیم بود. همه اش ناله می کرد. عراقی ها دستهایش را گرفتند و از ریو پرت کردند پایین. صحنه دلخراشی بود. دستهایمان را بسته بودند. هیچ کاری از دستمان ساخته نبود. بالاخره رسیدیم به سلیمانیه. سه روز سلیمانیه بودیم. بعد به طرف بغداد حرکت کردیم. بعد از بغداد ما را به اردوگاه موصل 2 تحویل دادند.
تونل وحشت
عبور از «تونل وحشت» اولین پذیرایی عراقی ها بود. بعد از عبور از تونل با سرو وضع شکسته و خونی60 نفرمان را در یک آسایشگاه جا دادند. هنوز دماغم پر از خون بود. فردای آن روز، درِ آسایشگاه باز شد و اسرای قدیمی به سراغمان آمدند و حسابی مداوایمان کردند و دلداریمان دادند. با دیدن اسرای قدیمی پرسیدیم: چند روزه که اینجا هستید؟ چرا اینقدر ضعیف و لاغر شده اید؟ جواب دادند: «عجله نکنید. به زودی متوجه همه چیز می شوید. اما بهتر است بدانید اسارت خط اول جنگیدن با دشمن است. اینجا باید سربلند باشید. ما اینجا اسیریم اما ذلیل نیستیم» حدود 7 ماه در اردوگاه موصل 2 بودیم. بعد به موصل 3 منقل شدیم که به موصل کوچک معروف بود. زندگی اصلی ما در اسارت از موصل 3شروع شد.
رمز زندگی
«برنامه، برنامه، برنامه» رمز زندگی در ارودگاه موصل 2 بود. در اردوگاه همه چیز حساب شده و طبق برنامه بود. حتی خواب و عبادت! در اسارت برای هر چیزی برنامه داشتیم. زندگی در اردوگاه جریان داشت. یک جا بحث حوزوی بود. جای دیگر کلاس آموزش قرآن و نهج البلاغه. یک جا برنامههای ورزشی. یک جا آموزش زبان انگلیسی. اولین کلاسی که شرکت کردم، کلاس صرف و نحو بود. بعد رفتم سراغ تفسیر قرآن و پای درس استاد علی نوریان نشستم. بعد در کلاسهای حفظ نهج البلاغه حضور داشتم. در کنار این برنامه ها از ورزش غافل نبودم. زیر نظر استاد سید علی اکبر شیخ الاسلام در رشته شوتوکان کار کردم. یکی از شاگردان پر و پا قرص استاد بودم. بعد رفتم در کلاس های کشتی و جودو هم شرکت کردم.
وضعیت قرمز
«ورزش»، رمز سلامتی بچهها در اردوگاه بود. اگر ورزش نمی کردیم زود مریض می شدیم. فعالیتهای ورزشی ما فقط برای این بود که در اسارت سالم بمانیم. تمام کلاس ها به ویژه کلاس های رزمی دور از چشم عراقی ها برگزار می شد. اگر عراقی ها متوجه می شدند که در آسایشگاه کلاس های رزمی برقرار است همه افراد را به بغداد منتقل میکردند و شکنجه می دادند.تجمع بیش از 4 نفر ممنوع بود اما با تمام محدودیت ها سعی می کردیم که فعالیتهای ورزشی را ترک نکنیم . با گذاشتن نگهبان، کلاس ها را بر پا می کردیم. نگهبان با مشاهده عراقی ها وضعیت قرمز اعلام میکرد و ما به حالت عادی در می آمدیم. البته در اردوگاه بازی والیبال ، فوتبال و بسکتبال آزاد بود.
گریه های پنهانی
تماشای آسمان آرزوی دست نیافتنی در زمان اسارت بود. این آرزو تنها در شبهای ماه مبارک رمضان دست یافتنی می شد. ما برای دیدن ستاره ها و آبی آسمان، برای فرا رسیدن ماه رمضان لحظه شماری می کردیم. هر چند آسمان عراق کم ستاره بود اما در شبهای رمضان برای گرفتن سحری می توانستیم بیرون برویم و آسمان کم ستاره عراق را ببینیم. آن شبها به ویژه شبهای قدر لحظههای خاصی بود. لحظه به لحظه اش به یاد ماندنی و خاطره انگیز بود. ما 120 نفر در آسایشگاه شماره 22 موصل 2 بودیم. در شبهای قدر برای انجام غسل مستحبی اسم نویسی میکردیم از ساعت 6 عصر تا 10 شب بچهها به نوبت غسل می کردند. ساعت 10 شب خاموشی می زدند اما اعمال شبهای قدر را مخفیانه (زیر پتو) انجام می دادیم. خیلی ها تا صبح نمی خوابیدند. یادش بخیر ختمهای دسته جمعی قران و دعای جوشن کبیری که بچه ها یواشکی و دور از چشم نگهبانها می خواندند و پنهانی گریه میکردند.بچه ها از صمیم دل دعا می خواندند و راز ونیاز می کردند. چون قران به تعداد کافی نداشتیم ، آیات را روی کاغذی می نوشتیم و روی سر می گرفتیم.
سیاه بازی
از بچگی عاشق پانتومیم و تئاتر بودم و از طرفی جای فعالیتهای هنری در آسایشگاه ها به شدت خالی بود، به اتفاق چند نفر از بچه ها که در این زمینه اندک استعدادی داشتند، تصمیم گرفتیم که در اردوگاه گروه تئاتر تشکیل بدهیم و در مناسبتهای مختلف به فراخور امکانات و توان بچه ها برنامه هایی را اجرا کنیم تا بچه ها روحیه بگیرند و از حالت انزوا و گوشه گیری خارج شوند. البته این توصیه حاج آقا ابوترابی بود.« اگر هر یک از شما به دلیل انجام کاری بتواند اسیری را از کنج انزوا خارج کند کار بزرگی کرده است . کاری شبیه کار انبیاء». رفته رفته فعالیتهای این گروه سر و سامان گرفت و عاقبت به بار نشست. اوایل کار، فعالیتهای هنری اردوگاه صرفاً برای خندان بچه ها برگزار می شد. اغلب برنامه ها، نمایش طنز و فکاهی با الهام از زندگی در اردوگاه بود. کارمان سبک و سیاق خاص و تعریف شده ای نداشت. راستش را بخواهید در زمان اسارت ما اطلاعاتی در باره سبک کار تئاتر نداشتیم. بعدها وقتی در دانشگاه دروس تئاتر را می گذراندم متوجه شدم که سبک کار ما در اسارت شبیه سبک «اپیک» و یا شاید فراتر از آن بوده است.
فراتر از اپیک
در سبک اپیک دست اندرکاران اجرای نمایش همگی در اجرای نمایش دخیل هستند. ولی در اسارت فراتر از این بود. زیرا تماشاگر نیز خودش را در برپایی و کمک رسانی به اجرای یک نمایش دخیل می دانست. مثلاً در وضعیت قرمز بازیگر وظیفه داشت خودش را لای پتو مخفی کند. بقیه تماشاگران نیز وظیفه داشتند وضعیت را عادی نشان دهند. دکور را جمع کنند.در واقع خودشان یک وضعیت عادی را «بازی» کنند. هر کسی مسئول چیزی بود. به محض اعلام وضعیت عادی، تمامی دکور و اجزای نمایش در طرفه العینی سرجای خود قرار می گرفت و مهمتر از همه تداوم حس بازیگر بود.شرایط اسارت بازیگر را به گونه ای تربیت کرده بود که اگر ده بار هم وضعیت قرمز پیش می آمد، تداوم حس بازیگر برقرار بود. مزاحمت عراقی ها هیچ خلائی در حس بازیگر ایجاد نمی کرد. بچه ها در وضعیت قرمز در حس خودشان فریز می شدند و پس از وضعیت عادی دو باره به حس قبلی بر می گشتند. به هر حال کارهای خوبی اجرا کردیم که الحمدالله با استقبال خوب بچه ها هم مواجه شد.
«هدیه»اثرگذار
یکی از کارهایی که خودم خیلی خوشم آمد، تئاتری بود به اسم «سی و سومین» نوشته سید حسین هاشمی که تم آرامانگرایانه ای داشت. یک چیز عجیبی که در این تئاتر دیده می شد، پیش بینی فروپاشی شوروی بود که آن موقع (سال 65) در اسارت اجرا کردیم. کارهای زیادی در اسارت روی صحنه بردیم از جمله کار «اتکال» با موضوع استعمارگری شیطان بزرگ در هفت پرده اجرا شد. من هم نقش «عمو سام» را به عهده داشتم. بعد رفتیم سراغ«معدن» ! این کار نوشته مهرداد فردوسیان با موضوع استقامت بود. در این کار نقش یک آدم توانمند را بازی کردم. کار دیگری که واقعاً اشک بچه ها را در آورد و خیلی ها را از کنج انزوا خارج کرد، تئاتری بود به نام«هدیه». این کار یکی از کارهای خوب و اثر گذار در دوران اسارت بود. طوری که بعد از پایان اجرا حاج آقا ابوترابی از بچه های دست اندرکار تشکر کردند و ضمن تشویق بچهها گفتند: «این نوع کارها از چند سخنرانی و کلاس های آموزشی اثرگذارتر است»کار تئاتر باعث شد که من رفته رفته از فعالیتهای ورزشی و آموزشی دور شدم و برای تئاتر بیشتر وقت گذاشتم. غیر از اجرای تئاتر در آسایشگاه با گروهی تئاتر اردوگاهی هم کار می کردیم.
یاد امام
تلخ ترین خاطره اسارت زمان رحلت حضرت امام(ره) بود. وقتی خبر رسید که امام در بستر بیماری است و این بار مریضی شان جدی است، این خبر روی برنامه های اردوگاه خیلی تاثیر گذاشت. خیلی از کلاسها تعطیل شد.طوری که عراقی ها هم متوجه این وضعیت شدند. همه دست به دعا برداشتیم و دعا کردیم.ختم امن یجیب گرفتیم. تا اینکه خبر رحلت امام در بین اسرا پیچید. ولوله شد در اردوگاه . اگر خودکشی در دین اسلام منع نشده بود خیلی ها خودشان را می کشتند. من خودم جلوی خیلی از بچه ها را گرفتم تا سرشان را به زمین سیمانی نزنند. بچه ها پتوها را زده بودند کنار و سرشان را می کوبیدند به زمین. خیلیها چند روزی غذا نخوردند اما بعدها خبر رسید که هر کسی از این کارها بکند روح امام آزرده می شود خیلی روزهای بدی بود. اسرا می گفتند: «ای کاش می مردیم و خبر رحلت حضرت امام را نمی شنیدیم.» دغدغه این را داشتیم که چه کسی می خواهد جای امام را بگیرد. یک ماه وضعیت بسیاری بدی در اردوگاه حاکم بود . طوری که عراقی ها هم از این وضعیت خسته شده بودند. زندگی در اسارت بعد از امام خمینی (ره) خیلی سخت گذشت.
ضریح عشق
زیباترین و به یادماندنی ترین خاطره دوران اسارتم، سفر به کربلا و زیارت حرم مطهر آقا امام حسین(ع) بود. ما سری پنجم بودیم که رفتیم کربلا. هر سری 5 اتوبوس می بردند. بعثی ها ما را به عنوان مجوس به مردم عراق معرفی کرده بودند. سوار اتوبوس که شدیم پرده ها را کشیدند. حق نداشتیم پرده ها را کنار بزنیم. تحت مراقب های شدید بالاخره رسیدیم به نجف. همین که پرده ها را کنار زدند و چشممان به ضریح نورانی مولا علی (ع) افتاد، ولوله ای بر پا شد.صدای گریه و شیون بچهها همه جا را پر کرد. آن روز باران آمده بود و زمین خیس بود.وقتی بچه ها از اتوبوس پیاده شدند سینه خیز به سمت حرم حرکت کردند. عراقی ها ایستاده بودند کنار و کِل می کشیدند اما وقتی حس و حال بچه ها و اشک و ناله شان را دیدند خشکشان زد. بچه ها سینه می زدند و گریه می کردند. عراقی ها به زور بچه ها را از زمین بلند می کردند و می گفتند : «هذا کفر». خیلی صحنه قشنگی بود. کل حرم را برای ما قرق کرده بودند. بچه ها دسته جمعی زیارت نامه خواندند و زار زدند. چنان شور و حالی بر پا شد که خود عراقی ها هم گریه شان گرفت. این صحنه ها هیچگاه از یادم نمی رود.
شکرانه آزادی
«شما آزادید».عراقی ها گفتند: «آماده باشید که آزادید» اما ما باور نکردیم. حس و حال عجیبی داشتیم. در پوست خود نمی گنجیدیم. خیلی ها اشتهایشان باز شده بود. من بر عکس، اشتهایم به کلی کور شده بود. لحظه شماری می کردیم تا نوبت به اردوگاه ما برسد. انتظار کشنده ای بود. بالاخره نوبت به گروه ما رسید. استرس شدیدی داشتیم. باور نمی کردیم.میگفتیم شایعه است. بالاخره 29 مرداد 69 سوار اتوبوس شدیم و اردوگاه را ترک کردیم. فکر می کردیم خوابیم. به مرز خسروی که رسیدیم و بچه های سپاه را دیدیم خیالمان راحت شد. به محض پیاده شدن از اتوبوس همه افتادند به سجده و خاک وطن را بوسیدند. خاک را به سر و صورتمان می مالیدیم و گریه می کردیم. در مرز خسروی دو رکعت نماز شکر خواندم. آن لحظه یکی از بهترین لحظات عمرم بود.
گفت و گو : محمد علی عباسی اقدم
دفاع پرس
http://www.fatehan.ir