0

خاطرات دفاع مقدس

 
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

خاطرات دفاع مقدس
چهارشنبه 12 شهریور 1393  6:50 PM

ماجرای نجات یافتن اسیر ایرانی توسط شیعیان عراق

دو بار توسط شیعیان عراق نجات یافتم، یک بار لحظاتی بعد از اسارت بود که می‌خواستند سرم را زیر تانک ببرند، یک بار هم در بیمارستان التموز.

متن زیر روایت جانباز آزاده «غلامرضا حسنی مقدم» از 9 ماه حضور در جبهه‌های نبرد و 29 ماه اسارت در زندان‌های عراق است.

اولین اعزام

کلاس سوم راهنمایی بودم. یکی از جمعه‌ها بود که به اتفاق چند نفر از همکلاسی‌ها بودیم که بحث جبهه و کاروانی به نام راهیان کربلا که از بیرجند عازم بود پیش آمد. آرزوی همه ما این بود که در جوار رزمندگان قرار گیریم اما می‌دانستیم که سن و قدمان تناسبی با آرزوهایمان ندارد. تصمیم گرفتیم فردا شانسمان را برای رفتن به جبهه آماده کنیم. دور از چشم والدین ساک‌هایمان را آماده کردیم. می‌دانستیم فردا اعزام است. صبح پانزده نفری به نیت رفتن به بسیج، مدرسه را ترک کردیم. اما موفق به رفتن نشدیم. بالاخره در تیرماه 65 به زاهدان رفتم و برای گذراندن دوره آموزشی به پادگان قدس رفتم.

زمان وصال و وقت فراغ

پس از طی دوره به لشکر 41 ثارالله منطقه اعزام شدم. اولین باری بود که به جبهه میرفتم. در مرداد 65 بود که به پدرم تلگراف زدم و نامه‌ای نوشتم تا نگران نباشد. آخرین باری که به جبهه اعزام شدم غروب یکی ازاولین روزهای اردیبهشت67 بود. من در مسجد امام حسن عسکری(ع) زاهدان بودم. خبر دادند که اعزام اضطراری پیش آمده است. همان شب توسط هواپیما به اهواز آمدیم. فاو را عراق پس گرفته بود. ما به شلمچه رفتیم. حدود پانزده روز آنجا بودم که عملیات شد و به اسارت ما انجامید.

ماجرای نحوه‌ی اسارت و رهایی از کشته شدن زیر تانک‌های عراقی

در اثر اصابت تیر کتفم و قسمت کشاله‌ی ران به صورت عمیقی آسیب دیده بود و داخل چاره خمپاره افتاده بودم. دیگر امکان تحرک از من گرفته شده بود. یکی از بچه‌های زاهدان به نام جعفری برگشت که مرا کول کند، نگذاشتم و گفتم تو برو و به خانواده‌ام خبر بده که من اسیر شده‌ام. با اصرار زیاد قبول کرد. خود را از چاله بیرون کشیدم، سعی کردم به حالت نیم خیز به سوی خاکریز خودی بروم که متوجه تانک‌های عراقی شدم. نارنجک را در دست گرفتم و از ضامن خارج کردم. ناگهان لگدی محکم به کمرم خورد و نارنجک چند متر جلوتر پرتاب شد. به زبان عربی فریاد می‌زد و کلماتی می‌گفت. با عصبانیت چفیه‌ای را که بر زخم کتفم بود کشید و چند لگد و سیلی نثارم کرد. بالاخره بلوزم را درآورد و مرا کشان کشان تا پهلوی تانکی که در چند قدمی متوقف بود برد و سرم را زیر زنجیر آن گرفت. از بین سربازان عراقی مردی که از بقیه مسن‌تر بود به چشمم خورد. انگشت اشاره را به طرفم دراز کرد و گفت: «هذا طفل». یقه‌ام را بالا گرفت و از زیر زنجیرهای تانک بلندم کرد. کلماتی را می‌گفت که من متوجه نمی‌شدم اما ظاهرا معلوم بود که با کشتن من مخالف است.

مهر امام رضا(ع) و پی بردن به شیعه بودن مرد عراقی

آن مرد مسن در حالی که سخنانی را به زبان می‌آورد شروع به جستجوی جیب‌های شلوارم کرد. مهر و تسبیح و جا مهری‌ام را بیرون آورد و نگاهی به من انداخت و شکسته بسته گفت: «این امام رضا؟» متوجه شدم که می‌خواهد بپرسد: این مهر از مشهدالرضا است؟ با اشاره سر گفتم: «نعم». از کلمه یادگاری در بین حرفایش متوجه شدم که او شیعه است و مهر را برای یادگاری می‌خواهد. همین مرد مرا به پشت خط شان انتقال داد. در پشت خط چند عکس یادگاری با ما گرفت و به افرادی دیگر تحویل داد.

نحوه تقسیم آب

مدتی گذشت و ظاهرا به بصره می‌رسیدیم. هوا تاریک شده بود که خود را داخل محوطه‌ای که دور تا دور آن ارتفاع زیادی داشت و سیم خاردار کشیده شده بودند، دیدم. از آسفالت محوطه حرارت بالا می‌آمد و تا صبح همان جا بودیم. چشم‌ها و دستانمان را بسته بودند. برخی زخمی بودند و برخی از فشار تشنگی و گرسنگی ناله می‌کردند اما کسی توجه نمی‌کرد. یک ساعت بعد متوجه شدیم که آب آوردند اما با سطل روی ما می‌ریختند. دهانمان را رو به آسمان باز نگه داشتیم و دستانمان را که بسته بود به صورت ناودان جلوی دهانمان می‌گرفتیم تا قطرات آب را به دهان منتقل کنیم. آن روز همین مقدار آب، هم خوراکمان شد و هم نوشیدنی‌مان.

نحوه‌ی غذا دادن

ابتدا غذا را که توی دیگ بزرگی بود، داخل محوطه می‌آوردند. روی سر دیگ مقداری برنج می‌ریختند و یک آبگردان بزرگ آب مضاف به جای خورشت روی آن می‌پاشیدند. پس از صف کردن بچه‌ها ده تا ده تا به میدان غذا خوردنشان می‌فرستادند. مجبور بودند با دویدن خود را بر سر سفره برسانند. برخی هنوز لقمه اول را برنداشته بودند که سوت پایان به صدا در می‌آمد و باید عرصه غذایی را ترک می‌کردند.

بیمارستان بصره و نجات دوباره توسط شیعه عراقی

مجروح‌ها را جدا کردند و به سمت ساختمانی که به استخبارات معروف بود بردند تا تخلیه اطلاعات کنند. نوبت به من رسید. پاسخ‌های بی سروته‌ای به سوالاتشان دادم. از شدت عصبانیت مرا زیر مشت و لگد گرفت و آنقدر ضربه‌ها شدید بود که زخمم مجدد سر باز کرد. بعد از ظهر همان روز زخمی‌ها را در آمبولانس‌هایی به بیمارستان بصره بردند. نزدیکی‌های صبح روز بعد به بیمارستان التموز منتقل شدم و بلافاصله توسط یکی از پزشکان شیعه مذهب مورد جراحی قرار گرفتم. تاحالا دو بار توسط شیعیان عراق نجات یافته بودم، یک بار وقتی که میخواستند سرم را زیر تانک ببرند، یک بار هم در بیمارستان التموز.

خبرگزاری دفاع مقدس

تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها