0

غزل شماره ۱۹۱: آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند

 
salma57
salma57
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 35499
محل سکونت : گیلان

شرح غزل شماره ۱۹۱: آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
چهارشنبه 6 خرداد 1394  7:30 PM

غزل ۱۹۱

وزن غزل: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

   

۱  چه کسی است که از روی جوانمردی با من محبت و وفاداری کند؛ در حق آدم بدکاری مانند من یک لحظه نیکوکاری کند.

۲  اول با صدای آواز و نی پیغام او را به دل من برساند؛ و بعد از آن با یک پیمانهْ‌شراب با من همراهی کند.

نای: به معنای نی و حنجره هر دو آمده است که در معنای حنجره کنایه از آواز است. در بیت چون بعد از نای، نی آمده، نای را حنجره یا آواز معنی می‌کنیم زیرا بلافاصله تکرار نی بی‌معنی خواهد بود.

دنباله بیت پیشین می گوید چه کسی است که از روی کرم با من صحبت کند. اول با آواز و نوای نی پیام مرا به معشق برساند و سپس با من جامی بزند.

۳  دلبر که جان من از او ناتوان گشت کام دلم از او روا نشد؛ ناامید هم نمی‌توان بود، شاید سر مهر بیاید و از ما دلجوئی کند.

فرسودن: کاستن، کم کردن، عاجز شدن.

۴  گفتم که تا من زنده‌ام گرهی از زلف تو نگشوده ام؛ گفت من به زلف خود دستور داده‌ام با تو فریبکاری کند.

طرّاری: دزدی، حیله گری، جیب‌بری.

حرکات زلف را بر اثر باد به طراری و حیله‌گری آن تعبیر کرده است که از دست عاشق می‌گریزد. می‌گوید: گفتم از وقتی که من زنده‌ام موفق نشده‌ام که دستی به زلفت ببرم و پیچ و تاب آن را باز کنم. گفت: من به او دستور داده‌ام که با حیله‌گری از چنگت بگریزد و تسلیمت نشود.

۵  پشمینه‌پوش تندخو بوئی از عشق به مشامش نرسیده؛ رمزی از شور و حال مستی به او بگو تا عالم هوشیاری را ترک کند.

پشمینه‌پوش: آنه لباس خشن می‌پوشد. کنایه از صوفی یا زاهد.

۶  برای گدای بی‌نام و نشانی مانند من، داشتن چنان یاری مشکل است؛ پادشاه کی با آدم لاابالی بی‌مقدار عیش محرمانه‌ای خواهد داشت.

بازاری: منسوب به بازار، مبتذل.

در مصراع اول حرف اضافهٔ «برای» قبل از «چون من» محذوف است.

۷  برای من سهل است که از آن زلف پرپچ و خم، ظلم و ستم تحمل کنم؛ آن کسی که به رسم عیاران دزدی می کند، از حبس و زنجیر باکی ندارد.

طره: موی پیشانی.

عیّاری: طراری، دزدی. نیز عیاران فرقه خاصی بوده‌اند که دزدی و راهزنی را با آدابِ جوانمردی و مردم‌داری ترکیب می‌کرده‌اند (رجوع کنید به قابوسنامه و سمک عیار).

می‌گوید من دزدانه به سوی تو نگاه می‌کنم و اگر در زنجیر زلف تو اسیر شوم غمی ندارم، هم‌چنانکه عیّار را وقتی به جرم دزدی و راهزنی به زنجیر می‌کشند باکی ندارد.

۸  لشکر غم از شماره گذشت، از بخت یاری می‌خواهم؛ تا شاید فخردین عبدالصمد به من التفاتی کند و مرا از غم برهاند.

با در نظر داشتن این نکته که شاعر معمولاً در ذکر نام بزرگان معاصر، عنوان و لقب مرکب آنها را تجزیه می‌کند، و از آنها صفت و عبارتی می‌سازد، چنانکه فی‌المثل از نصرهالدیت شاه یحیی، نصرت دین می‌سازد (اگر نکردی نصرت دین شاه یحیی از کرم)، و برهان‌الدین را، برهان ملک و دین (برهان ملک و دین که ز دست وزارتش)، و جلال‌الدین نورانشاه را جلال‌الحق و الدین (جلال الحق و الدینم) می‌گوید، ابتدا چنین تصور می‌رفت که فخر دین عبدالصمد هم نوعی بیان توضیحی از فخرالدین عبدالصمد باشد. بنابراین برای یافتن چنین نامی در زمن شاعر به منابع مختلف رجوع شد ولی چیزی به دست نیامد. حتّی دکتر غنی که دربارهٔ معاصران حافظ در تاریخ عصر حافظ توضیحاتی داده در این مورد مطلقاً ساکت است. امّا اگر از فخردین به عنوان یک لقب صرف‌نظر کنیم و فقط معنی آن را در نظر بگیریم عبدالصمد نامی که در عصر حافظ می‌زیسته و می‌تواند حائز چنان مقامی باشد که مورد نظر شاعر قرار گیرد مولانا بهاءالدین عبدالصمد بن عثمان البحر آبادی السفراینی است که به نوشته شدّالازار[1]، از علمای بزرگ قرن هشتم در شیراز است، معاصر حافظ بوده، در ۷۸۶ در گذشته، و صاحب تألیفاتی از جمله کتاب مکارم الشریعه و کتاب شرح‌العقاید در توضیح عقاید مولانا عضد‌الدین ایجی است. علیهذا فخردین این بار فخرالدین نیست بلکه توصیفی است از مولانا عبدالصمد الاسفراینی که مقام علمی او را مایه فخر دین دانسته است.

از جمله منابعی که برای یافتن هویت فخرالدین عبدالصمد نامی به آن رجوع شد کتاب حافظ شیرین سخن [۲]از استاد معین است. در این کتاب برای فخرالدین عبدالصمد بابی گشوده شده؛ ولی علامت سؤال بزرگی ذیل آن گذاشته شده بدون آنکه توضیحی در آن باره آمده باشد. ظاهراً استاد معین نیز از این اشتباه که مراد از فخردین، فخرالدین است و فخرالدین عبدالصمد مجموعاً یک نام است، مصون نمانده است.

۹  حافظ فریب چشم پرنیرنگ او را مخور و به سوی او مرو؛ زیرا زلف سیاهش با تو حیله‌گری بسیار خواهد کرد – فربیت خواهد داد و تسلیم نخواهد شد.

شبرنگ: دارای رنگ تیره و تارمانند شب، سیاه.

۱) جنید شیرازی… شدالازار… ص ۴۶۱.

۲) معین… حافظ شیرین سخن… ص ۲۹۲.

در زندگی بکوشلباس صبر بر تن بپوشبا دانایان بجوشعزت نفس را به هیچ قیمتی مفروش

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها