برادر زرارة بن اعين، از بزرگان مشايخ شيعه که در فضيلت و برتري آنان شک و ترديدي نيست، ميباشد. او يکي از قراء قرآن بوده، و نام وي در عداد فراء برده ميشود [1] و ميگويند: حمزه که يکي از قراء سبعه است، شاگرد حمران بوده [2] ؛ و دليل تخصص او در علم قرائت اين است که امام صادق براي مناظره با مرد شامي، راجع به قرائت قرآن، او را انتخاب نمود.
به عقيده بعضي از دانشمندان علم رجال، او حضرت سجاد (ع) را ملاقات و از محضر مقدسش درک فيض نموده است [3] ، و از حواريين حضرت باقر (ع) و حضرت صادق (ع) شمرده ميشود [4] ، و از وکلاي امام صادق (ع) بوده است. او علاوه بر علوم ديني، در علم نحو و لغت مهارت داشته است. [5] .
برخي معتقدند که حمران از تابعين [6] ؛ به جهت آنکه از ابوالطفيل، عامر بن واثله [7] که از اصحاب رسول خدا (ص) است، روايت ميکند. او همچنين از عبدالله بن عمر که (به گفته شيخ، در رجالش، و عدهاي از عامه) از صحابه شمرده ميشود، روايتکرده است. [8] .
اخبار وارده در کتب رجال و آثار ائمه اطهار (ع) در مدح حمران متواتر است [9] و از آن اخبار چنين استفاده ميشود که در جلالت قدر بر زراره فزوني دارد.
حضرت باقر (ع) به حمران فرمود: تو از شيعيان مايي، در دنيا و آخرت. [10] .
زماني زراره، در ايام جواني که هنوز مو به صورتش نروييده بود، به حجاز رفت و در مدينه (يا مکه) خيمه حضرت باقر (ع) را يافت و داخل خيمه شد.
زراره گويد: چون داخل خيمه شدم، ديدم جماعتي دور خيمه نشستهاند و صدر مجلس را خالي گذاشتهاند و مردي هم در گوشهاي نشسته و حجامت ميکند. با خود گفتم که حضرت باقر (ع) بايد همين شخص باشد، پس به طرف آن جناب رفتم، و سلام عرض کردم، جواب فرمود؛ مقابل رويش نشستم، و حجام هم پشت سرش بود، فرمود: از اولاد اعين ميباشي؟ گفتم: آري، من زراره فرزند اعين هستم. فرمود: تو را به شباهت شناختم، سپس فرمود: آيا حمران به حج آمده؟ گفتم: نه، ليکن به شما سلام رسانيد. فرمود: او از مؤمنين است حقا که بر نخواهد گشت هرگز؛ هرگاه او را ملاقات کردي، سلام مرا به او برسان و بگو به چه جهت حکم بن عتيبه [11] را از جانب من حديث کردي که «ان الاوصياء محدثون»؛ حکم و امثال او را به مثل اين حديث خبر مده... [12] .
امام صادق (ع) فرمود: حمران، مؤمن و از اهل بهشت است و هيچ گاهبرنميگردد. [13] .
امام صادق (ع) احوال حمران را از بکير بن اعين جويا شد، بکير گفت: امسال حج نيامده، با آن که شوق زيادي داشت که خدمت شما برسد، ليکن به شما سلام رسانيد، حضرت فرمود: بر تو و او سلام باد؛ حمران مؤمن است و از اهل بهشت، که هرگز شک زده و مردد نخواهد شد، نه به خدا، نه به خدا... [14] .
و نيز امام صادق (ع) فرمود: نيافتم احدي را که سخنان مرا بشنود و عمل کند و مرا پيروي نمايد و قدم به قدم به دنبال اصحاب پدرانم برود، جز دو نفر، که خدا آن هر دو را رحمت کند، يکي عبدالله بن ابييعفور و ديگري حمران بن اعين است؛ اين دو، مؤمن خالص و از شيعيان ما ميباشند، اسمشان در کتاب اصحاب يمين است. [15] .
پس از مرگ حمران، امام صادق (ع) فرمود: به خدا قسم، او با ايمان از دنيا رفت. [16] .
هشام بن حکم گويد: شنيدم، امام صادق (ع) ميفرمود: من و پدرانم در روز قيامت براي حمران بهترين شفيع ميباشيم، دستش را ميگيريم و از او جدا نميشويم تا، همگي با يکديگر، وارد بهشت شويم. [17] .
يونس بن بعقوب گفته که حمران در علم کلام، متخصص و قوي دست بود، و امام صادق (ع) روزي وي را به مناظره با مرد شامي مأمور گردانيد. آن مرد گفت: من به جهت مناظره با شما آمدهام، نه حمران. فرمود: اگر بر حمران فائق آمدي، چنان است که بر من پيروز شدهاي. پس آن مرد پيوسته سؤال ميکرد و حمران پاسخ ميداد، چندان که آن مرد خسته و ملول گشت. آن گاه امام از او پرسيد: حمران را چگونه يافتي؟ گفت: حاذق است و به مهارت وي اعتراف ميکنم، از هر چه سؤال کردم، جواب گفت. [18] .
روزي حمران در ادامه سؤالاتش از امام صادق (ع)، جوياي معني اين آيه شد: «و من احياها فکانما احيا الناس جميعا» [19] - و هر که کسي را زنده بدارد، گوييا همه مردم را زنده داشته است - حضرت فرمود: يعني کسي را از سوختن و غرق شدن برهاند؛ آن گاهسکوت نمود و سپس فرمود: تأويل اعظم (معني مهمتر و تفسير دقيقتر) آيه اين است که او را دعوت (و هدايت) کند و او هم بپذيرد. [20] .
همچنين حمران گويد: از امام صادق (ع) پرسيدم از گفته خداي عزوجل: «انا هديناه السبيل اما شاکرا و اما کفورا» [21] - به درستي که ما انسان را به راه حق راهبرياش کرديم، حال، يا سپاسگزار باشد و يا ناسپاس - در پاسخ فرمود: يا فرا گيرد (و عمل کند)، پس او شاکر است و يا وانهد (و عمل نکند)، پس او کافر است. [22] .
مرحوم کليني، در کافي، نقل فرموده که حمران به حضرت باقر (ع) عرض کرد: يا ابنرسول الله، (بفرماييد) کي دولت حق شما، ظاهر خواهد شد، تا مسرور شويم. حضرت فرمود: حمران، تو دوستان و برادران و آشناياني داري و از احوال ايشان، احوال زمان خود را ميتواني بفهمي، اين زمان، زماني نيست که امام حق خروج کند؛ بدان که در زمان سابق، عالمي بود و فرزندي داشت که به علم پدر رغبت نداشت و از پدر استفاده نميبرد؛ ليکن آن عالم همسايهاي داشت که ميآمد و سؤال ميکرد، و از علم او اخذ مينمود. همين که مرگ عالم رسيد پسرش را طلبيد و گفت: فرزندم! تو از علم من چيزي نياموختي و به آن رغبت نکردي، اما همسايهام از من سؤال ميکرد و علم مرا ميآموخت و حفظ ميکرد، اگر تو را به علم من احتياج شد، نزد همسايه رو و از او استفاده کن. آن گاه او را معرفي کرد، و سپس به رحمت ايزدي پيوست.
چندي بعد پادشاه آن زمان خوابي ديد و از براي تعبير خواب از حال آن عالم جويا شد، گفتند: وفات کرده. پرسيد: آيا از او فرزندي مانده است؟ گفتند: آري، پسري از او باقي است. او را احضار کرد. همين که ملازم سلطان به طلب او آمد، پسر با خود گفت: والله، نميدانم پادشاه براي چه مرا خوانده، و من علمي ندارم و اگر از من پرسشي کند،رسوا ميگردم، ناگهان به ياد وصيت پدر آمد، پس به منزل همسايهاي که از پدرش علم آموخته بود، رفت و گفت: و گفت: پادشاه مرا طلبيده، نميدانم براي چه مرا خواسته است؛ پدرم مرا وصيت کرده که اگر به چيزي احتياج پيدا کردم، به نزد شما بيايم. آن مرد گفت: من ميدانم چرا پادشاه تو را طلبيده، اگر تو را خبر دهم، آن چه بهره نصيبت شود، بين من و خودت قسمت ميکني؟ پسر گفت: آري. پس آن مرد او را سوگند داد و نوشتهاي هم از او گرفت که به وعدهاي که داده وفا کند، آن گاه گفت: پادشاه خوابي ديده است و تو را طلبيده که بپرسد اين زمان، چه زمان است، تو در جواب بگو که زمان گرگ است. پسر چون به مجلس پادشاه وارد شد، سلطان پرسيد که من تو را براي چه طلبيدهام؟ گفت: مرا خواندهاي جهت خوابي که ديدهاي که اين زمان، چه زمان است. پادشاه گفت: راست گفتي، پس بگو که اين زمان، چه زمان است؟ گفت: زمان گرگ است. پادشاه امر کرد که جايزهاي به او دادند. جايزه را گرفت و به خانه برگشت، و وفا به شرط خود نکرد و سهم همسايه را نداد، و با خود گفت: شايد پيش از آن که اين مال را تمام کنم، مرگ من برسد و ديگر محتاج نشوم که از همسايه سؤالي بنمايم.
چندي گذشت، پادشاه دوباره خوابي ديد، فرستاد و آن پسر را احضار کرد. پسر از اينکه به وعده خود وفا نکرده بود، پشيمان شد و با خود گفت: من علمي ندارم که به نزد پادشاه روم، و چگونه به نزد همسايه روم و از او سؤال کنم و حال آن که با او مکر کردم و وفاي به عهد ننمودم. سرانجام تصميم گرفت که نزد او رفته و پوزش طلبد و دوباره سوگند خورد که در اين نويت، به عهد خود وفا نمايد؛ پس نزد آن عالم رفت و گفت: از کرده خود پشيمانم، من به وعده وفا ننمودم و آن چه در دست من بود همه پراکنده شد و چيزي برايم نمانده است، و اکنون به تو محتاج شدهام، تو را به خدا سوگند ميدهم که مرا محروم مکن؛ با تو پيمان ميبندم و قسم ميخورم که آن چه به دست من آيد، بين تو و خودم تقسيم نمايم؛ پادشاه مرا باز طلبيده، و نميدانم که از چه چيز ميخواهد سؤال نمايد. عالم گفت: تو را طلبيده که سؤال کند از خوابي که ديده که اين زمان، چه زمان است، بگو: زمان گوسفند است. همين که به مجلس پادشاه وارد شد، سلطان از او پرسيد، براي چه کار تو را طلبيدهام؟ گفت: براي خوابي که ديدهاي و ميخواهي از من سؤال کني که چه زمان است. پادشاه گفت: راست گفتي، اکنون بگو چه زمان است؟ گفت: زمان گوسفند است. پادشاه امر کرد صله به او دهند. چون به خانه برگشت، مردد شد که آيا وفا کنم به عالم، يا وفا نکنم؟ و وفا نکرد.
بعد از چندي، بار ديگر پادشاه او را طلبيد، پسر از کرده خود بسيار نادم شد، با خود انديشيد که بعد از دو مرتبه مکر و غدر، ديگر چگونه به نزد عالم رود، و خود علمي ندارد که جواب پادشاه را دهد، به هر حال، رأيش بر آن قرار گرفت که باز به نزد آن عالم رود. همين که به خدمت او رسيد، او را به خدا سوگند داد، و التماس نمود که بار ديگر او را تعليم کند، و گفت: در اين مرتبه وفا خواهم کرد و ديگر مکر نمينمايم، بر من رحم کن، و مرا به اين حال مگذار. آن عالم پيمان و نوشتهها از او گرفت و آن گاه گفت: تو را طلبيده که سؤال کند از خوابي که ديده که اين زمان، چه زمان است، بگو: زمان ترازو است. چون به مجلس پادشاه رفت، سلطان از او پرسيد که براي چه تو را طلبيدهام؟ گفت: براي خوابي که ديدهاي و ميخواهي بپرسي که اين زمان، چه زمان است. سلطان گفت: راست گفتي، اکنون بگو چه زمان است؟ گفت: زمان ترازو است. پس امر کرد که جايزه به او دهند. پسر آن جايزه را به نزد عالم آورد و در پيش او نهاد و گفت: اين تمام دست آورد من است، آوردهام که ميان خود و من قسمت نمايي.
عالم گفت: زمان اول زمان گرگ بود، و تو از گرگها بودي، لهذا در اول مرتبه جزم کردي که وفا به عهد خود نکني؛ در زمان دوم، چون زمان گوسفند بود، و گوسفند عزم ميکند که کاري بکند و نميکند، تو نيز وفا نکردي؛ ليکن اين زمان، چون زمان ترازو است، و ترازو کارش وفا کردن به حق است، تو نيز وفا به عهد خود کردي؛ مال را بردار که مرا احتياجي به آن نيست. [23] .
علامه مجلسي، در بحارالانوار، اين حديثه را، از کافي، نقل کرده و در شرح آن ميگويد: گويا، غرض آن حضرت ا زنقل اين قضيه آن بود که احوال هر زمان، متشابهت با مردم زمان دارد، هر گاه دوستان و ياران خود را ميبيني که با تو در مقام غدر و مکرند، چگونه امام بر عهدهاي ايشان اعتماد نمايد، و بر مخالفان خروج کند؛ ليکن چون زماني آيد که در مقام وفاي به عهود باشند و خدا داند که وفاي به عهد امام (ع) خواهند کرد، امام را مأمور به ظهور و خروج خواهد گردانيد.
حق تعالي اهل زمان ما را به اصلاح آورده و اين عطيه عظمي را نصيب ما فرمايد: «بمحمد و آله الطاهرين صلوات الله عليهم اجمعين». [24] .
روزي حمران به حضرت باقر (ع) عرض کرد: چقدر ما شيعيان کم ميباشيم، اگر در خوردن گوسفندي شرکت کنيم، آن را تمام نکنيم. فرمود: عجيبتر از اين را به تو نگويم؟ مهاجرين و انصار (پس از پيغمبر از حقيقت ايمان بيرون) رفتند مگر - با انگشت اشاره کرد - سه تن (سلمان، ابوذر، و مقداد).
حمران گويد: عرض کردم: قربانت، عمار چگونه بود؟ فرمود: خدا رحمت کند عمار را بيعت کرد و شهيد کشته شد. من با خود گفتم: چيزي برتر از شهادت نيست، حضرت به من نگريست و فرمود: مثل اينکه فکر ميکني عمار هم مانند آن سه تن است، هيهات، هيهات! [25] .
علامه مجلسي در بحارالانوار، از کافي، از سلام بن مستنير، نقل کرده که گفت: خدمت حضرت باقر (ع) بودم که حمران بن اعين وارد شد، و سؤالاتي کرد، وقتي خواست حرکت کند، گفت: يا ابنرسول الله، خدا شما را طول عمر عنايت فرمايد و ما را بيش از اين بهرهمند گرداند، خواستم وضع خود را برايتان شرح دهم، وقتي ما خدمت شما شرفياب ميشويم، هنوز خارج نشدهايم، قلبمان صفايي پيدا ميکند، و از دنيا فراموش مينماييم، ثروت مردم در نظرمان ساده و بيارزش جلوه ميکند، همين که از خدمت شما دور ميشويم، و در اجتماع با تجار و مردم تماس ميگيريم، باز به دنيا علاقهمند ميگرديم.
حضرت باقر (ع) فرمود: قلب است اين (و براي همين زير و رو شدن و تقلب، قلب ناميده شده) گاهي سخت و زماني نرم ميشود. سپس فرمود: اصحاب رسول خدا (ص) به آن حضرت عرض ميکردند: ما ميترسيم منافق باشيم. پيغمبر (ص) ميپرسيد: به واسطه چه چيز؟ جواب ميدادند: وقتي خدمت شماييم ما را بيدار نموده، به آخرت متمايل ميفرماييد، ترس به ما روي ميآورد، و از دنيا فراموش کرده، بيميل به آن ميشويم، به طوري که، گويا به چشم، آخرت و بهشت و جهنم را مشاهده ميکنيم، اين حال تا موقعي است که در خدمت خانواده و زندگي خود را که ميبينيم، نزديک ميشود، حالت پيش را که در خدمت شما داشتيم، از دست بدهيم به طوري که، گويا هيچ سابقه چنين حالي را نداشتهايم؛ آيا با اين خصوصيات، ما داراي نفاق نميشويم؟
رسول خدا (ص) فرمود: هرگز! اين پيشامدها و تغييرات، از وسوسههاي شيطان است که شما را به دنيا متمايل ميکند، به خدا سوگند، اگر بر همان حال اولي که ذکر کرديد، مداومت داشته باشيد، ملائکه با شما مصافحه ميکنند و بر روي آب راه خواهيد رفت؛ اگر نبود همين که شما گناه ميکنيد و پس از آن توبه مينماييد، هر آينه خداوند دسته ديگري را خلق ميکرد که گناه کنند، آن گاه طلب آمرزش و توبه نمايند، تا خداوند آنان را ببخشد. باز گناه ميکند و فورا توبه مينمايد؛ نشنيدهايد، خداوند ميفرمايد: «ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين» [26] - خداوند بسيار توبه کنندگان و پاکيزگان را دوست دارد - و نيز در آيهديگر ميفرمايد: «استغفروا ربکم ثم توبوا اليه» [27] - از پروردگار خويش آمرزش طلبيد و آن گاه به سوي او توبه بريد - [28] .
از هشام بن سالم نقل شده که گفت: شنيدم، امام صادق (ع) به حمران ميفرمود:اي حمران! هميشه به زير دستان خود نگاه کن و به بالا دستان خود منگر؛ زيرا اين کار، تو را بيشتر به زندگاني خود علاقهمند ميسازد، و از وضع خود راضي شده، و شايستهتر متوجه خدا خواهي شد. و بدان که هيچ تقوي و پرهيزکاري نافعتر از دوري از محرمات الهي و خودداري از آزار مردم مؤمن، و غيبت آنان نيست، و براي زندگاني خوش و گوارا بهتر از حسن خلق نيست، و قناعت به کم و کافي از هر مالي بهتر است، و جهلي بالاتر از خود خواهي نيست. [29] .
حمران سه پسر به نامهاي: محمد، حمزه، و عقبه داشته که هر سه تن، از اهل حديث به شمار رفتهاند؛ در اينجا يک حديث از محمد و حمزه، ذکر ميشود:
شيخ صدوق (ره) در معاني الاخبار، از پدرش، از سعد، از ابن ابيالخطاب، از محمد بن سنان، از حمزه و محمد، پسران حمران، روايت کرده که گفتند: ما در محضر امام صادق (ع) حاضر شديم، با عدهاي از دوستان آن حضرت، و حمران نيز حاضر بود. ما شروع به بحث و مناظره کرديم، اما حمران ساکت بود، امام صادق (ع) به حمران فرمود: چرا سخن نميگويي، و در مناظره وارد نمي شوي؟ عرض کرد: من سوگند خوردهام در مجلسي که شما حضور داشته باشيد، سخن نگويم (و به احترام شما خاموش باشم).
امام صادق (ع) فرمود: به تو اجازه سخن گفتن دادم. آن گاه حمران شروع به صحبت کرد و گفت: شهادت ميدهم که خدايي جز ذات مقدس باري نيست؛ او يکي است و شريک ندارد و براي خود همسر و فرزندي انتخاب ننموده است؛ او خدايي است که از دو حد بيرون است: يکي حد تعطيل و ديگري حد تشبيه (منظور از حد تعطيل آن است که خداوند پس از خلقت عالم و افاضه نور وجود به موجودات، کنارهگيري نموده و تصرف در عالم را واگذار به ديگران نموده باشد، و اين همان تفويض معروف است. و منظور از حد تشبيه آن است کهخداوند به مباشرت در تمام افعال مردم دخالت نموده، و هر عملي که از شخصي صادر شود، در حقيقت بدون واسطه، از شخص خداوند صادر شده و در اين صورت او موجودي است که داراي آلات و ابزار بشري است و کاملا شباهت به مخلوق دارد و اين همان جبر معروف است) و حقيقت امر، روش متوسط، بين اين دو روش باطل است که يکي جبر و ديگري تفويض است (نه خداوند از تصرف در عالم کناره گرفته و پديدههاي عالم هيچ گونه ارتباطي از نظر بقا به او ندارد، و نه اينکه مباشرت در همه امور دارد، و تمامي افعال، مستقيما فعل اوست؛ بلکه فعل ارتباط به فاعل دارد، و در عين ارتباط به فاعل، ارتباط به خداوند دارد؛ زيرا که او «علة العلل» است، و فاعل و شئون فاعل، همه مربوط به او هستند. [30] .
و شهادت ميدهم که محمد (ص) بنده خالص و فرستاده اوست؛ او را براي راهنمايي و هدايت، و به روش حقيقت، فرستاد، تا آن را غالب بر همه اديان نمايد، و اگر چه مشرکين کراهت داشته باشند.
و شهادت ميدهم که بهشت، حق، و آتش، حق، و برانگيخته شدن پس از مرگ، حق است.
و شهادت ميدهم که علي (ع) حجت خدا بر مردم است، و مردم در ناداني و ناآگاهي از مقام مقدس او معذور نيستند (بلکه بر آنان لازم است که براي به دست آوردن شخصيت او پي جويي کنند و آگاهي کامل تحصيل نمايند) و فرزند برومند او، حسن (ع) بعد از پدر، و حسين (ع) بعد از برادر، و سپس علي بن الحسين (ع)، و بعد محمد بن علي (ع)، و بعد شما،اي بزرگوار و آقاي من! حجت خدا بر من ميباشيد.
آن گاه امام صادق (ع) فرمود: «الترتر حمران»، ميزان، ميزان حمران است (تر، ريسماني است که با آن درستي و استقامت بنا سنجيده ميشود و اين کنايه از تشخيص حق از باطل است؛ و منظور امام اين است که ميزان صحيح، همان ميزان حمران است).
سپس امام صادق (ع) خطاب به حمران فرمود: «مطمر» ي را که ما بين تو و بين عالم است، بکش و اندازهگيري کن. حمران عرض کرد: مولاي من «مطمر» چيست؟ فرمود: چيزي است که شما آن را ريسمان کار بنايي ميناميد؛ پس هر کس با تو، در اين امر (ولايت)، مخالفت داشته باشد، او زنديق است. حمران عرض کرد: اگر چه از اولاد علي و فاطمه (ع) باشد؟ فرمود: اگر چه از اولاد محمد و علي و فاطمه (ع) باشد. [31] .
پی نوشت ها:
[1] تنقيح المقال، ج 1، ص 370 رديف 3351.
[2] مجالس المؤمنين، ج 1، مجلس پنجم، ص 347، (به نقل از ميزان الاعتدال ذهبي).
[3] مرحوم پدرم، در سفينة البحار، ج 1، ص 335، ميفرمايد: ابيغالب زراري (احمد بن محمد بن سليمان بن الحسن بن الجهم بن بکير بن اعين شيباني، ثقه جليلالقدر، شاگرد شيخ کليني (ره)، متوفي به سال 368 و مدفون در نجف اشرف) در رسالهاي که در احوال آل اعين نوشته، آورده است که: «حمران بن اعين، حضرت زين العابدين را ملاقات کرده است، و او از اکابر شيوخ شيعه ميباشد که شکي در او نيست، و يکي از حمله قرآن است.».
[4] خلاصة الاقوال، علامه حلي، ص 32.
[5] تنقيح المقال، ج 1، ص 370 رديف 3351.
[6] رجال الطوسي، ص 181.
[7] عامر بن واثله از اصحاب پيامبر (ص) ميباشد که هشت سال از عمر آن حضرت را درک کرده است. او در سال 110 هجري، وفات کرد، و صحابه پيامبر (ص) به او ختم شدند؛ چه او، آخرين، يکصد و چهارده هزار نفر صحابه پيامبر (ص) بود که از دنيا رفت. او را از خواص اصحاب اميرالمؤمنين (ع) ميدانند. برخي درباره او معتقدند که قائل به امامت محمد بن حنفيه، و کيساني مذهب، بوده است. ليکن اين نظر نميتواند درست باشد، چون صدوق، در خصال، روايت کرده که معروف بن خربوذ، حديثي از ابوالطفيل نزد امام باقر (ع) نقل کرد، و حضرت فرمود: «صدق ابوالطفيل». و اين بيان شاهد حسن حال اوست؛ و اگر مدتي مرام کيسانيت داشته، دليل بر رجوع او ميباشد. (تحفة الاحباب، ص 160).
[8] شيخ طبرسي در تفسير مجمع البيان (مجلد پنجم ص 380)، سوره مزمل، در ذيل آيه شريفه: «ان لدينا انکالا و جحيما و طعاما ذا غصه»، فرموده است که از حمران بن اعين، از عبدالله بن عمر، روايت شده که حضرت رسول الله (ص) شنيد شخصي اين آيه را قرائت ميکرد، حضرت از شنيدن آن غش کرد.
[9] بحارالانوار، ج 47، ص 352 و ص 342.
[10] رجال کشي، ص 158 - 157.
[11] حکم بن عتيبه، بتري، زيدي - ابنادريس گفته: فرقه بتريه، منسوب به کثيرالنواء است، و چون کثير «ابتراليد» (دست بريده) بود، اين فرقه را بتريه گويند. اين گروه شعبهاي از زيديه ميباشند - از فقهاي عامه، و استاد زراره و حمران و طيار بوده است، پيش از آنکه ايشان به خدمت امام شرفياب شوند، و افتخار تلمذ را بيابند. در حديثي آمده است که حضرت صادق (ع) حکم بن عتيبه را تکذب فرموده و حضرت باقر (ع) او را نفرين کرده که خدا گناه او را نيامرزد، و فرموده: حکم هر چه خواهد به طلب علم به راست و چپ برود، به خدا سوگند، نخواهد يافت علم را مگر در خانوادهاي که جبرئيل بر ايشان نازل شده است. (تحفة الاحباب، ص 74).
[12] رجال کشي، ص 159.
[13] رجال کشي، ص 157.
[14] رجال کشي، ص 159.
[15] رجال کشي، ص 160.
[16] خلاصة الاقوال، علامه حلي، ص 32.
[17] رجال کشي، ص 160 - بحارالانوار، ج 47، ص 352 (به نقل از «اختصاص»).
[18] اختيار معرفة الرجال، ص 275 - بحارالانوار، ج 47، ص 407.
[19] سوره مائده، آيه 32.
[20] اصول کافي، ج 2، ص 168.
[21] سوره انسان، آيه 3.
[22] اصول کافي، ج 2، ص 283.
[23] روضه کافي، صفحات 362 و 363.
[24] بحارالانوار، ج 14، ص 500.
[25] اصول کافي، ج 2، ص 190 و 191.
[26] سوره بقره، آيه 222.
[27] سوره هود، آيه 90.
[28] بحارالانوار، ج 6، ص 42 - 41.
[29] تحف العقول، باب حکم و مواعظ امام صادق (ع)، ج 33 - علل الشرايع، ج 2، ص 246 - بحارالانوار، ج 69، ص 400 و ج 70، ص 173.
[30] براي اطلاع هر چه بيشتر و دقيقتر از معناي جبر و تفويض و امر بين الامرين، رجوع شود به کتاب هشام بن الحکم تأليف آقاي صفايي، ص 230 - 203.
[31] معاني الاخبار، صفحات 212 و 213. (چاپ مکتبه الصدوق).