گرگ و کدخدا
دوشنبه 22 آذر 1389 7:47 AM
گرگ و کدخدا
|
||||||||||||
يکى بود يکى نبود. غير از خدا هيچکس نبود. روزگارى زمستان بسيار سخت شد و برف همه جا را گرفت. گرگها گرسنه ماندند و راه چاره به روى آنها بسته شد. ناچار يکى را پيش کدخدا فرستادند. گرگک آمد در زد. نوکر کدخدا آمد پشت در و پرسيد: 'کيه؟' گفت: 'قاصدم از طرف گرگها آمدهام.' نوکر کدخدا از کدخدا اجازه گرفت و در را باز کرد. گرگک داخل شد. اتاق کدخدا را نشانش دادند. آمد پيش کدخدا سلام کرد و ايستاد. بعد از چند دقيقه کدخدا جواب سلامش را داد و گفت: 'چى مىگي؟' گرگ گفت: 'آقا سال سخته و گرگها بدبخت' کدخدا گفت: 'چرا؟' گرگک گفت: 'اولاً گلههاى شما که به صحرا مىروند چند تا سگ و چوپان و کمکچوپان همراهشان است. هر وقت هم که از گله حيوانى مىميرد يا حرام مىشود سگهاى خودتان مىخورندش و چيزى براى ما نمىماند. هر وقت هم به طرف آبادى بيائيم مردم 'هاباواق' مىزنند، سگها هم ما را دنبال مىکنند و پاک آبروى ما را مىبرند. تکليف ما چيه؟' کدخدا گفت: 'دويست تومان بدهيد تا برايتان فکرى بکنم.' گرگک گفت: 'جناب کدخدا محض رضاى خدا رحمى بکن! ما اگر پول داشتيم چرا خود و بچهمان گسنه مىمانديم.' کدخدا گفت: 'برو، برو!' گرگک مأيوس شد و برگشت پيش گرگها و ماجرا را براى انها گفت. يکى از گرگها گفت: 'اينطور نمىشود بايد يک شب کدخدا را مهمان کنيم بلکه نتيجه بگيريم.' | ||||||||||||
شب ديگر دستور دادند تعداد مرغ و خروس از خانههاى مردم گرفتند و آوردند و چند تا از آنها را فروختند و چند تا هم سر بريدند. کدخدا که خبر شد سوار اسبش شد و رفت. گرگها که آمدند کدخدا را براى شام دعوت کنند، بهشان گفتند کدخدا سوار شد و رفت. دست گرگها از دامن کدخدا کوتاه شد. گفتند فردا ناهار دعوتش مىکنيم. کدخدا براى ناهار هم نيامد. گرگها دور هم جمع شدند و قدرى آجيل مشکلگشا نذر کردند و قرار شد باز هم يکى از گرگها را که در حرف زدند ماهرتر بود بفرستند پيش کدخدا. بعد از دو روز ديگر، يکى از گرگها که حراف و زباندار بود آمد پشت در خانهٔ کدخدا و در زد. نوکر کدخدا آمد ديد گرگه است. رفت به کدخدا گفت: 'گرگه آمده.' کدخدا به طمع اينکه حتماً پول آورده اجازه داد وارد شود. گرگک وارد شد. سلام کرد کدخدا جواب سلامش را داد و گفت: 'بفرما!' گرگ نشست و شروع کرد به التماس و چاپلوسي. کدخدا گفت: 'بلندشو، بلند شو کلک را کوتاه کن.' گرگ بيچاره گفت: 'کدخدا ما بدبختيم و بچهها هيچ ندارند و راه چاره به روى ما بسته شده.' | ||||||||||||
|
||||||||||||
گرگک عقبعقب رفت. کدخدا گفت: 'به مرگ ننهام اگر دفعهٔ ديگه هر که از شماها بياد، به اين سگها ميدم تا پارهپارهاش کنند.' گرگ بيچارهٔ دلشکسته آمد پيش رفيقهاش. گرگها دورش جمع شدند. گرگ ماجرا را تعريف کرد. يکى از گرگها که از آنهاى ديگر بزرگتر و با فکرتر بود گفت: 'عمو بىمايه فطيره! امروز يه روزى شده که به چشم مرغ کسى بىپول فوت نمىکنند ما که هيچ نداريم.' باز گرگک هر چه گفته بود و شنيده بود يکيک تعريف کرد تا آنجا رسيد که: 'کدخدا گفت به مرگ ننهم...' آن گرگ استاد گفت: 'گمان مىکنم اگر پيش ننهٔ کدخدا برى و التماس کنى شايد نتيجه بگيريم ولى پيش او هم دست خالى نميشه رفت. من چند وقت پيش خانهٔ هالو رمضو چند تا کندوى زنبور عسل ديدم هالو رمضو کوره يک نفر از شماها که زرنگتره بره و هر کدام از کندوها راکه سنگينتره ببره توى آب نگهداره تا زنبورهاش را آب ببره و آنوقت ببره پيش ننهٔ کدخدا و کندو را در يک گوشهٔ اتاق بگذاره و به او التماس کنه انشاءالله نتيجه مىگيريم.' | ||||||||||||
يکى از گرگها کندو را دزديد و برد خانهٔ ننهٔ کدخدا. وقتى وارد اتاق ننهٔ کدخدا شد سلام کرد و در يک گوشهٔ اتاق، کندو را به زمين گذاشت و ايستاد. ننهٔ کدخدا گفت: 'بيشين ببينم کجا بودي؟' گرگک گفت: 'ما ماندهايم گسنه و بچههاى ما جانشان از گسنگى داره تلف مىشه و اينطور و اينطور .... کدخدا دويست تومن از ما خواسته ما هم که نداريم.' آنوقت دستمال را به دست گرفت و بنا کرد هاىهاى گريه کردن. ننهٔ کدخدا گفت: 'اين چيه آوردي؟' گرگک گفت: 'قدرى عسل ناقابل.' گفت: 'خوب مىدادى بچهها بخورند.' گرگک گفت: 'بىبي! آخر اينکه به جايشان نمىرسه.' ننهٔ کدخدا قليان را چاق کرد و صداى قرقر قليان را بلند کرد و سرى تکان داد و گفت: 'يقين گرسنهاي؟' گرگک چيزى نگفت. ننهٔ کدخدا کمى نخود و لوبيا که شب کوبيده بود و لاى نان گذاشته بود پيش گرگک گذاشت و گفت: 'بخور! سير کردن ثواب داره.' گرگک التماس زيادى کرد. ننهٔ کدخدا گفت: 'امشب يک کارى برايتان مىکنم هر چند شما گرگها هم که انصاف نداريد.' گرگک گفت: 'قول مىدم که بىانصافى نکنيم قول مردانه.' ننهٔ کدخدا گفت: 'آن قديمىها بودند که اگه دست مىدادند سرشان هم که مىرفت از قولشان برنمىگشتند.' آن وقت گرگک را مرخص کرد و گفت: 'امشب انشاءالله کارتان را درست مىکنم. فردا يک سرى تا اينجا بيا.' ننهٔ کدخدا زنى بود با کمال شب رفت اتاق کدخدا حرف تو حرف انداخت و گفت: 'شنيدم براى گرگها کار نکردي!' گفت: 'ننه! آخر ما خرج داريم با اين درآمدها خرج امروزه تأمين نميشه اين بود که گفتم دويست تومان بدهند.' ننهٔ کدخدا گفت: 'از کجا بيارند.... | ||||||||||||
|
||||||||||||
کدخدا گفت: 'ننه! اگه يکى از اين گرگها به پانصد تا گوسفند برسه همه را خفه مىکنه' ننهٔ کدخدا گفت: 'يک کندو پر از عسل آوردهاند که يک زنبور نداره.' کدخدا گفت: 'عسل مىخوام چه کار؟' گفت: 'ننه! يک کمى از آن را براى ارباب بده ببرند، ننه عسل شفاى هفتاد مرضه. ننه، مگه يادت رفته که مشهدى عوض کمرش چند وقت درد مىکرد و با عصا هم نمىتوانست راه بره. چند مرتبه پيش حکيم رفت خوب نشد. تا آخر چهار سير عسل با هشت مثقال نعلگير خورد خوب شد؟' کدخدا گفت: 'چطوري؟' گفت: 'نعلگير را کوبيد و با عسل خوب، نه عسل شهري. با عسل قاطى کرد. صبح به صبح خورد خوب شد. ننه جان اينها بيچارهاند. کارى هم ازشان نمياد. روزگارم اين طور نمىمانه. من اووه تا حالا چند تا کدخدا يادمه تا اندازهاى هم از اين جاندارها بايد ترسيد.' کدخدا راضى نمىشد ننهاش هم اصرار مىکرد تا عاقبت با اوقات تلخ از جا بلند شد و دستهايش را به کمرش زد و قدرى خم شد و گفت: 'ننه شيرمو حلالت نمىکنم.' کدخدا گفت: 'بشين حالا که تو مىگى من دستور مىدهم که هر چند تا گله که هست تا يک هفته هر گله يک روز بىسگ به صحرا بره. دو روز اول هم گله خودمان را ميگم بىسگ به صحرا ببرند. گرگه که آمد، بهش بگو گلهٔ ما چوپانش عمو قربانعلى است. اين گله مال برادرم و دامادمان هم هست. اگه يک بزغالهٔ کورى از ما عيب کنه ديگه با هم حسابى نداريم. بعداً هر روز يک سر گلهٔ بىسگ به صحرا مياد اما بايد حق و حساب ما هم تمام و کمال برسه.' ننهٔ کدخدا خوشحال شد و گفت: 'آدم بايد طورى رفتار کنه که اولادش هم بعد خودش نون بخوره.' قصهٔ ما به سر رسيد قلاغه به لانهاش نرسيد. پائين آمديم ماس بود بالا رفتيم دوغ بود قصهٔ ما دروغ بود پائين آمديم ماس بود قصهٔ ما راست بود. | ||||||||||||
- گرگ و کدخدا | ||||||||||||
- قصههاى ايرانى، جلد دوم ـ ص ۱۰۱ | ||||||||||||
- انجوى شيرازى | ||||||||||||
- انتشارات اميرکبير، چاپ اول ۱۳۵۳ | ||||||||||||
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...