گرگ سرشکسته
دوشنبه 22 آذر 1389 7:45 AM
گرگ سرشکسته
|
روزى روزگاري، شغال و خر و روباهى با هم دوست شدند و سه نفرى به سفر و گشتوگذار رفتند. رفتند تا گذارشان به جنگل سرسبزى افتاد. |
بسيار خوشحال شدند و با خود گفتند: 'بقيهٔ عمر را در اين جنگل مىمانيم، در اينجا همه چيز فراوان است.' چند روز استراحت کردند که ناگهان سر و کلهٔ گرگى از دور پيدا شد. هر يک از ترس به گوشهاى پناه برد. گرگ که از دور آنها را مىپائيد با صدائى بلند فرياد زد: 'فايدهاى ندارد، قايم نشويد، بيائيد بيرون من شما را ديدهام و با شما کار دارم!' هر سه با ترس و لرز بيرون آمدند و به گرگ سلام کردند. گرگ گفت: ' من بسيار گرسنهام و ناچارم يکى از شما را بخورم. منتهى هر کدام از شما را که پيرتر است و سنش هم بيشتر است، مىخورم. حالا زود تاريخ تولد خودتان را بگوئيد.' |
شغال گفت: 'من از زمانى که اينجا بيابان بود، يادم مىآيد.' روباه هم گفت: 'من هم از روزى که اينجا به صورت جنگل درآمده، به ياد دارم.' نوبت خر شد، او گفت: 'من، همينقدر مىدانم که پدر و مادر من براى اينکه سنم را فراموش نکنم، تاريخ تولدم را کفت پايم نوشتهاند، حال هر کدام از شما که سواد دارد، بيايد و تاريخ تولد مرا بخواند.' پايش را بلند کرد و منتظر شد. شغال و روباه سواد نداشتند، ولى گرگ کمى سواد داشت. جلو رفت تا تاريخ تولد خر را بخواند. خر، ناگهان لگد محکمى به سر گرگ زد، سر گرگ شکست و جانش را از دست داد. |
در اين ميان، يک مرتبه روباه پا به فرار گذاشت. رفقايش از او پرسيدند: 'دوست عزيز، حالا گرگ مرده و از دست او راحت شدهايم؛ چرا فرار مىکني؟' |
روباه گفت: 'مىخواهم سر قبر پدرم بروم و براى او فاتحه بخوانم، براى اينکه مرا در کودکى به مکتب نفرستاد و باسواد نشدم و الا ممکن بود الان به سرنوشت گرگ گرفتار شوم!' |
- گرگ سرشکسته. |
- قصههاى مردم ـ ص ۱۷ |
- انتخاب تحليل ويرايش: سيداحمد وکيليان |
- گردآوردندهٔ پژوهشگران و پژوهشکدهٔ مردمشناسى ميراث فرهنگى نشر مرکز ـ چاپ اول ۱۳۷۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...