0

عادت

 
hojat20
hojat20
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 42154
محل سکونت : بوشهر

عادت
یک شنبه 21 آذر 1389  6:11 PM

عادت
جوانى ثروتمند بود که نه پدر داشت و نه مادر. خواست دخترى را به همسرى خويش برگزيند که تنها همهٔ کارهاى خانهٔ او را اداره کند. جست‌ و جست و جست، ولى هيچ دخترى به اين کار رضا نداد. اما روزى دختر زيبائى پيدا شد که به او گفت:
 
- حاضرم تنها همهٔ کارها را انجام دهم، فقط عادتى دارم: همين که صداى ساز و طنبور عروسى به گوشم رسد، همهٔ کارهايم را ول مى‌کنم و به‌طرف مجلس عروسى مى‌شتابم، اگر با اين عادت من موافقي، من هم حاضرم زن تو بشوم.
 
جوان پاسخ داد:
 
- موافقم، فقط من هم عادتى دارم.
 
بارى عروسى سر گرفت. جوان زنش را به خانه آورد. و مدتى دراز حال و روزشان خوب بود، زن از عهدهٔ همهٔ کارها برمى‌آمد و شوهر هم خيلى راضى بود. موسم دروِ علف رسيد، جوان کارگرانى پيدا کرد و با آنها به صحرا رفت.
 
وقت ناهار رسيد کسى ناهار برايشان نياورد. جوان بالکل فراموش کرده بود که آن روز در ده عروسى است. و به کارگرانش گفت: من به خانه مى‌روم و شما يک ساعت ديگر بيائيد.
 
سوار اسب شد و راه خانه پيش گرفت. به ده که رسيد صداى ساز و طنبور به گوشش رسيد و فقط پس از شنيدن آن سر و صدا فهميد که زنش شايد به عروسى رفته باشد. به خانه آمد ديد ميش‌ها و بره‌ها همه يکجا گرد آمده‌اند، همه‌چيز برهم خورده، جوانک چند نفر از همسايگان را صدا کرد و آمدند و يکى گوسفندها را به آغل کرد و ديگرى تنور را آتش کرد و سومى خمير گرفت و چهارمى مشغول ناهار درست کردن شد. ساعتى بعد ناهار حاضر شد و کارگران آمدند و غذا خوردند و به خانه‌هاى خود رفتند.
 
جوانک بستر خواب را پهن کرد و چماق گنده‌اى زير توشک قايم کرد و بعد سر و وضع خود را مرتب کرد و به مجلس عروسى رفت. ديد: زنش در رأس رقاصان مشغول رقص است و آنچنان زيبا است که حتى پيرمردان و پيرزنان نيز چشم از او برنمى‌دارند.
 
جوانک نزد ساززن‌ها رفت و پولى را به ايشان داد و دست زنش را گرفت و وارد جرگهٔ رقاصان شد و به رقص پرداخت.
 
آنقدر رقصيد که حتى همسرش هم خسته و مانده شد و خواست که به خانه روند. به خانه آمدند و شام خوردند و به بستر رفتند. نيمه‌شب جوانک از پهلوئى به پهلوى ديگر غلتيد و چماق را از زير تشک برداشت زنش را حالا نزن کى بزن و بعد از آنکه حسابى کتکش زد روى کف اتاق دراز کشيد و به خواب رفت. صبح که برخاست ديد بر اثر چوب‌ها صورت زنش سياه شده، بانگ برآورد: آخ، خدا کورم کند! چه بر سرت آمده؟ چرا اين‌جورى شدي؟
 
- يقين شب گذشته عادتت گل کرده بود نمى‌فهميدى چه مى‌کنى و مرا کتک زدى و اين بلا را به سرم آوردي. جانم، بيا قرار بگذاريم که من ديگر به عروسى نروم و تو هم اين عادتت را ترک کني.
 
- عادت
- افسانه‌هاى کردى - ص ۳۹
- گردآورنده: م. ب. رودنکو
- مترجم: کريم کشاورز
- انتشارات آگاه، چاپ سوم ۱۳۵۶
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد نهم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱

آنروز .. تازه فهمیدم .. 

 در چه بلندایی آشیانه داشتم...  وقتی از چشمهایت افتادم...

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها