سه دوست
یک شنبه 21 آذر 1389 8:35 AM
سه دوست
|
سه دوست بودند، کرد و ارمنى و يهودي. روزى هر سه نفر به سوى شهرى نزديک به راه افتادند. در بين راه به مهمانخانهاى رسيدند. و اتاقى گرفتند تا شب را در آنجا بهسر آورند. پس از غروب خواستند بروند و شام صرف کنند. پولهاى خود را شمردند و ديدند فقط کفاف بهاء يک خوراک کباب را مىدهد. يک خوارک کباب گرفتند و به اتاق خود آوردند. |
ارمنى گفت: |
- اين کباب را بايد من بخورم! |
رفيقانش پرسيدند: 'چرا تو؟' |
- چون، بهطورىکه مىدانيد بايد در هر شهرى دستکم يک ارمنى وجود داشته باشد. در اين شهر هم فقط يک ارمنى زندگى مىکند که منم و اگر من هم از گرسنگى بميرم ارمنى در شهر باقى نمىماند. |
يهودى گفت: |
- نه، نه، عدالت حکم مىکند که کباب را من بخورم. |
ارمنى و کرد دليلش را پرسيدند، يهودى پاسخ داد: |
- زيرا چنانکه مىدانيد يهوديان قومى کوچک هستند و اگر من بميرم يکنفر ديگر هم از قوم ما کم مىشود و اين درست نيست! |
کُرده پيشنهاد کرد و گفت: |
- حالا که اينطور است، بيائيد بخوابيم و هريک از ما که بهترين خواب را ديد، کباب را بخورد. |
پيشنهاد او را پذيرفتند و قرار شد که کباب را روى ميز بگذارند و خود خوابيدند. |
بامداد روز بعد ارمنى از خواب بيدار شد و گفت: |
- عجب خواب خوبى ديدم. پيغمبر ما عيسى مسيح به نزد من آمد و به من گفت: 'برخيز برويم!' مرا بر اسبى سوار کرد و رفتيم. اسب در آسمان پرواز کرد و سرانجام پريديم و پريديم تا به قصرى رسيديم و آنجا همهگونه خوراکىها و شرابها و شيرينىها فراوان بود و من تا توانستم به ميل خود آنچه خواستم خوردم و نوشيدم. |
يهودى گفت: |
- اين خواب اهميت ندارد. من به خواب ديدم که پيامبر ما موسى بر من ظاهر شد و همهجور نوشيدنى و بهترين غذاها را در برابرم گذاشت و گذشته از اينها عدهٔ زيادى دختران زيباروى حورىوحش با خود آورد. برخى از ايشان به من نوشيدنى مىدادند. و بعضى ديگر خوردني. و بعد هم در برابرم رقصيدند و من آنجور که دلم مىخواست خوردم و نوشيدم و عيش کردم! هيچيک از شما چنين خوابى نديده و بنابراين کباب را بايد من بخورم! |
کُرده گفت: |
- به حرف من گوش کنيد، من به خواب رفتم و خوابى نديدم، تا اينکه احساس کردم کسى تکانم مىدهد. چشم باز کردم و نگاه کردم، ديدم حضرت محمد (ص) پيغمبر ما در برابر ايستاده و مىگويد: 'ياالله، برخيز مگر نمىبينى چگونه دوستان ارمنى و يهودى تو سرگرم عيش و نوشند؟ ولى من اينبار چيزى برايت نياوردهام. حالا که دوستانت خورده و نوشيده و سير سير شدهاند، تو لااقل اين کباب را بخور!' من برخاستم و کباب را خوردم. |
ارمنى و يهودى به ظرف کباب نگاه کردند و ديدند خالى است. |
- سه دوست |
- افسانههاى کردى - ص ۵۶ |
- گردآورنده: م. ب. رودنکو |
- مترجم: کريم کشاورز |
- انتشارات آگاه - چاپ سوم ۱۳۵۶ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...