سرخ مونج
یک شنبه 21 آذر 1389 8:23 AM
سرخ مونج
|
يکى بود، يکى نبود. غير از خدا هيچکس نبود. يک کل (kal = کچل) بود، يک شل (al = چلاق، کسى که پايش به فرمانش نيست)، يک لولس (lowles = کسى که لبهايش را مىليسيد)، يک گرپس (garpes = کسى که بيمارى پوستى دارد و پوست تنش مىخارد). اينها در بر آفتاب نشسته بودند. |
لولس گفت: ' برار (borar = برادر ) هرکس سرش را بخارد، بايد سه دور ... نش را به زمين بزنيم.' |
اى کاى (ika = اين يکي) که کل بود گفت: 'هرکس پايش را لت (lat = تکان و در پارهاى از موارد به معنى کتک نيز بهکار برده مىشود) دهد.' |
اوکاى (uka = آن يکي) که شل بود گفت: 'هرکس خودش را بخارد.' |
اوکاى که گرپس بود گفت: 'هرکسى لوش را ليشت (lit - ليسيد)' |
اينها يک چند وقت در بر آفتاب بىحرکت نشستند. کل ديد خيلى سرش مىخارد. گفت: 'برار مو يک بىبى (bibi = مادربزرگ) داشتم، وقتى به مردک، باب کلوم (babklu = پدربزرگ) مىگفت: 'آخ بابا جان، آخ بابا جان.' |
دو دستى به سرش مىزد و به همين هوا سرش را خاراند. |
گرپس ديد بدجورى جونش (juna = بدنش) به خارش افتاده است. گفت: 'مو يک بىبى داشتم، نون پخته مىکرد، يک همينقدر.' |
با بغلهايش اندازهٔ نان را نشان مىداد و به همين هوا خودش را خاراند. |
لولس گفت: 'مو يک بىبى داشتم، وقتى شوروا مىخورد، همچين مىکرد لف، لف، لف.' |
و به همين هوا لبهايش را ليسيد. |
شل گفت: 'هرکه دروغ ورگويد، همين.' |
اى هم به همين هوا پايش را لت داد. |
چهار نفرى از بس که نشستند، مانده (mande = خسته) شدند. ورخاستند و راه افتادند توى کوچه پس کوچهها، آمدند تا رسيدند به قصر پادشاه. ديدند جماعت زيادى جمع شدهاند. سر سر است و پا، پا. بگير و ببندى که بيا و تماشا کن. |
گفتن: 'چه خبر است؟' |
گفتن: 'دختر پادشاه جمالفروش است. هرکس صد تومان بدهد، دختر پادشاه يک چشمش را سراغ مىدهد.' |
اينها هر کدام صد تومان دادند و يک چشم دختر پادشاه را تماشا کردند. از وقت ظهر شد، آمدند چيزى بخورند، ديدند پول ندارند. ماندند گشنه و تشنه.ديگ چه کنم، چه کنم را بار گذاشته بودند که سرخ مونج (Sorx munj = زنبور سرخ) از راه رسيد. |
سلام و عليک، حال و احوال. |
گفت: 'چيه، چه حال دارن؟' |
گفتن: 'حال و مقدمه از اى قرار.' |
خندهاى کرد. چهار تا رفيق را برد به قهوهخانه. نان و چاى داد، خوردند. وقتى که سير شدند گفت: 'وخزن (vaxezen = بلند شويد) بروم.' |
يک بزغاله خريدند و آمدند به پشت قصر دختر پادشاه. سرخ مونج گفت: 'هر کارى کردم، حق حرف زدن ندارن، فقط تماشاش از شما.' |
گفتن: 'خيله خب.' |
بزغاله را دراز کرد و کارد را انداخت به پشت گردن بزغاله، حالا مىخواهد بزغاله را از پشت گردن سر ببرد. بزغاله هم وق وق مىکند. |
دختر پادشاه گفت: 'چيه، چه خبره؟' |
يکى از کنيزها آمد که ببيند چه خبر است. تندى برگشت که يک پره (para = زياد، تعداد) آدم جمع رفتهاند به پشت قصر. مىخواهند بزغاله را از پشت گردن سر ببرند. دختر پادشاه آمد به دم درچهٔ (derca = دريچه، پنجرهاى کوچک) قصر. ديد بله کارد را انداختهاند به پشت گردن بزغاله. |
- 'هوى عمو، هاى بابا! ...' |
گفت: 'بله.' |
گفت: 'از اونجا نَبُر.' |
گفت: 'پس از کجا ببرم؟' |
دختر پادشاه زير گلويش را نشان داد، 'از اينجا!' کل نگاه کن، شل نگاه کن. آتش به خانهها، تماشاى بىپول. |
بلند گفت: 'چشم خانم، چشم.' |
بزغاله را سر بريد. حالا نى را ورداشته و مىخواهد بزغاله را از گردن باد کند. دختر پادشاه گفت: 'از اونجا نه.' |
گفت: 'پس از کجا؟' دختر سلطان پايش را نشان داد: 'از اينجا، از اينجا.' تماشا کنين، عدل تماشا کنين خانه سوختهها!' |
بلند گفت: 'چشم خانم، چشم!' |
بزغاله را پوست کندند. غلفت (geleft = قابلمه) آوردند. ميان غلفت را به زمين گذاشتند و پشت غلفت را به هوا کردند. دل و جگر را يکجا گذاشتند و پشت غلفت. |
گفت: 'مىخواهين چه کار کنين؟' |
گفت: 'پخته کنم.' |
دختر پادشاه به کنيزهايش گفت: 'برويد و اينها ورداريد بياوريد.' |
کنيزها آمدند و اينها را از در پشت به قصر بردند. دل و جگر را برايشان پختند. از وقت هوا تاريک شده است. |
سرخ مونج گفت: 'بابايتان را سگ مىکنم اگر بخوريد.' |
گفتن: 'پس چهکار کنيم؟' |
گفت: 'اى کابه سوراخ بينى اوکا کند. اوکا به گوش اى کا. تا ببينم چهکار مىشود.' |
يکى از کنيزها آمد بهجاى دختر پادشاه که بيا ببين چه جورى غذا مىخورند. |
دختر پادشاه آمد. ديد بله، اى کا لقمه را در سوراخ بينى اوکا مىکند. اوکا در گوش اى کا. |
گفت: 'چوچنى (čučeni = چرا اينجوري، چرا چنين) مىکنيد؟' |
گفتن: 'پس چهکار کنيم؟' |
گفت: 'عدل بخوريد.' |
گفتن: 'ما همى جورى ياد دارم.' |
دختر پادشاه در بر تنهٔ هر کدام يک کنيز نشاند. کنيزها لقمهٔ تيار (tiyar = درست، آماده - تيار کردن = درست کردن) مىکردند و مىدادند به دهان اينها، سرخ مونج از همه مقبولتر (mogbul = زيبا) بود، دختر پادشاه لقمه به دهان مىداد. |
غذا را خوردند و وقت خواب شد. کنيزها براى آنها جا انداختند تا بخوابند. سرخ مونج گفت: 'کله به زمين، لينگا (ling = پا) سر بالا، همى جور لق (log = معلق - لق ايستاد = کله معلق ايستاد) بخوابيد.' |
رفتند روى رختخوابها و لق ايستادند. |
يکى از کنيزها آمد بهجاى دختر پادشاه، که بيا نگاه کن چهجورى خوابيدهاند. |
دختر پادشاه آمد ديد بله همه لق ايستادهاند. |
گفت: 'چوچنى کردهايد؟' |
گفتن: 'پس چهکار کنيم.' |
گفت: 'عدل بخوابيد، مثل آدميزاد.' |
گفتن: 'ما همى جور بلديم.' |
باز کنيزها آمدند و به اينها خوابيدن ياد دادند. آن شب شفتالوها ارزان شد. |
دم دماى صبح، سرخ مونج از جايش ورخاست. |
دختر پادشاه گفت: 'مىخواهى چهکار کني؟' |
گفت: 'اذان ورگويم - vargu = بگو.' |
گفت: 'اذان، او هم به قصر دختر پادشاه. مىخواهى آبروى ما را ببري.' |
گفت: 'وصيت دارم. اگر اذان ورنگويم، بابايم به آتش جهندم مىسوزه.' |
گفت: 'بيا اى صد تومن اذان ورنگو.' |
گفت: 'نخير، بايد ورگويم - vargyoam = بگويم.' |
گفت: 'دويست تومن.' |
آقائى که تو را دارم، دختر پادشاه را آوردند به هزار تومن. هزار تومن را گرفت تا اذان نگويد. هوا که روشن شد لش بزغاله را دادند به پشتشان و از قصر بيرونشان کردند. |
در يک جاى خلوت نشستند و پولها را بخش کردند. ده شاهى از سرخ مونج به زِوَر (zevar = نزد) کل بماند. |
گفت: 'دهشاهىام را بده خانه سوخته.' |
گفت: 'ندارم.' |
از اى اصرار که بده از او انکار که ندارم. |
کل خودش را انداخت و گفت: 'مُردم!' |
گفتن: 'از به راست مردي؟' |
گفت: 'بله.' |
او را ورداشتند به غسالخانه بردند، شستشو و کفن کردند. مىخواستند دفنش کنند که گفت: 'ما جد اندر جد رسم داريم که شو اول بايد ميت ما در يک حمام خرابه بماند.' |
تابوت را بردند و در يک حمام خرابه گذاشتند. گرپس و لولس و شل رفتند سرخ مونج براى دهشاهىاش ماند و در زير تابوت دراز کشيد. |
نصف شب صداى ترپ ترپ بلند شد. چهل تا دزد ريختند توى حمام خرابه. حالا تو نگو دزدها خزانهٔ پادشاه را دزديدهاند و آوردهاند که در حمام خرابه بخش کنند. |
پولها را ريختند به ميان دو (dow = ميدان، جائى که در آن بازى کنند يا وسايل خود را براى عرضه يا تقسيم پهن کنند) و بخش کردند. يک شمشير در ميانه ماند. مانده بودند که چهکار کنند و شمشير را چهجورى تقسيم کنند. |
بزرگتر دزدها گفت: 'هرکس ورخاست و با يک ضربت، تابوت و مرده را دو نيم کرد، شمشير از او.' |
يک نره غول سبيل چخماق از جا ورخاست و شمشير را ورداشت. |
سرخ مونج گفت: 'ديدى چهکار کردي. اَلان است که ما را دو تيکه کند.' |
کل گفت: 'حالا چهکار کنيم؟' |
گفت: 'هم خواست بزند، مو ور مىگويم مردهها، زندهها را بگيرند. تو هم ورگو بگيريد بلکم (balkom = شايد) نجات پيدا کرديم.' |
دزد سبيل چخماق جلو آمد. شمشير را به بالاى سر برد که بزند. به يکبار سرخ مونج گفت: 'مردهها زندهها را بگيريد.' |
مردهٔ ميان تابوت ورخاست: 'بگيريد.' |
آقائى که شما را دارم، دو به هم خورد. همى مال و هرچه بود پرتو (portow = رها، گذاشتن) دادند و دبگريز که مىگريزي. يک وقت ديدند که دو فرسخ رفتهاند و پشت سرشان را هم نگاه نکردهاند. |
بزرگتر دزدها گفت: 'ورگرديد بابا. ببينيد اى راست بود، اى دروغ بود، اى چى بود که ما اى همه مال را پرتو داديم.' |
کل و سرخ مونج از وقت مال را از وسط بخش کرده بودند. باز هم دهشاهى در زور (zevar = نزد، پيشِ) کل مانده بود. |
دزدها آمدند تا نزديک حمام خرابه. يکى از دزدها که پُر دل و جرأتتر بود آمد که نگاه کند و ببيند چه خبر است. |
سرخ مونج مىگفت: 'دهشاهىام را بده.' |
کل مىگفت: 'ندارم.' |
کل ديد يکنفر از پنجره نگاه مىکند. خيز زد و کلاه دزد را برداشت: 'بيا اى هم عوض دهشائىات.' |
دزد آمد که بگريزد، پنجره در گردنش افتاد. اى رو به رفقايش مىگريزد و رفقايش از او مىگريزند. چند ميدانى دويدند تا از نفس افتادند. |
گفتن: 'چه خبر بود.' |
گفت: 'چنان مرده ريخته بود به حمام. چنان ريخته بود که به هر نفر دهشاهى رسيده بود. به يکنفر هم نرسيده بود که کلاه مرا ورداشتند.' |
- سرخ مونج |
- افسانههاى خراسان (نيشابور) جلد اول ص ۵۷ |
- حيمدرضا خزاعى |
- انتشارات ماه جهان - چاپ اول ۱۳۷۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...