0

دهاتى و تاجرها (۲)

 
hojat20
hojat20
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 42154
محل سکونت : بوشهر

دهاتى و تاجرها (۲)
یک شنبه 21 آذر 1389  8:17 AM

 

دهاتى و تاجرها (۲)
بعد من روده‌اى را که به گردنت بسته‌ام با کارد مى‌برم، آنها خيال مى‌کنند من ترا کشته‌ام بعد يک شلاق به پشتت مى‌زنم تو فورى بلند شو و هر چه به‌تو گفتم تو بگو چشم تا اينکه آنها خيال کنند من با اين وضع ترا ادب کرده‌ام' موقعى که تاجرها به خانهٔ مرد دهاتى آمدند مرد گفت: 'بفرمائيد' آنها نشستند و گفتند: 'تو باز هم سر ما کلاه گذاشتي' مرد دهاتى گفت: 'باز ديگر چرا؟' گفتند: 'شغالى که به ما فروختى پيغامى نبرد و فرار کرد' مرد دهاتى گفت: 'نبايد چنين باشد' بعد به زنش گفت: 'برو چاى درست کن' زنش گفت: 'نمى‌توانم' مرد دهاتى بلند شد و کارد انداخت و روده را پاره کرد اما جورى نشان داد که سر زنش را بريده. تاجرها با تعجب به اين ماجرا نگاه کردند و گفتند: 'چرا همچى کردي؟ ما چاى نمى‌خواستيم' مرد دهاتى گفت: 'غصه نخوريد الان زنده‌اش مى‌کنم' آن‌وقت شلاق را برداشت و محکم به پشت زنش زد. زنش فورى بلند شد و نشست. مرد دهاتى گفت: 'برو چاى بياور' زنش گفت: 'چشم الان حاضر مى‌کنم' تاجرها که ديدند مرد دهاتى زنش را با کارد کشت و با شلاق زنده کرد و ادبش کرد به او گفتند: 'دو دفعه که ما را گول زدي! حالا بيا اين کارد و شلاق را به ما بفروش.' مرد دهاتى گفت: 'نه، فروشى نيست. من بايد اينها را با خودم داشته باشم. اگر يک موقع زنم به حرفم گوش نکند مى‌بايست اين‌طورى او را ادب کنم.' تاجرها آن‌قدر به او التماس و خواهش کردند تا اينکه مرد دهاتى حاضر شد و کارد و شلاق را به تاجرها به قيمت گران و زياد فروخت.
 
تاجرها به شهر برگشتند و به خانه‌هاشان رفتند يکى از آنها چند نفر را مهمان کرد و به زنش گفت: 'برو فلان کار را بکن' زنش گفت: 'کمى صبر کن' يک دفعه شوهرش بلند شد و جلو مهمان‌ها با کارد سر زنش را بريد. مهمان‌ها گفتند: 'رفيق! چرا زنت را کشتي؟' مرد گفت: 'هيچ غصه نخوريد همين الان زنده‌اش مى‌کنم' بعد شلاق را برداشت و افتاد و جان زن بيچاره و تا مى‌توانست زد. ولى زنش زنده نشد. مهمان‌ها گفتند: 'اين چه کارى بود که کردي؟' مرد بازرگان تازه فهميد چه کار غلطى کرده و خودش به دست خودش زنش را کشته، با خودش گفت: 'اين دفعه هم اين مردک دهاتى مرا گول زد' روز بعد رفيقش به خانهٔ او آمد و گفت: 'کارد و شلاق را امتحان کردي؟' گفت: 'بله امتحان کردم، خيلى خوب بود' رفيقش چيزى نگفت و کارد و شلاق را به او داد. او هم کارد و شلاق را به خانه‌اش برد و چند تا مهمان هم دعوت کرد و خواست جلو روى مهمان‌ها يک خودنمائى و جلوه‌اى بکند. فورى به زنش گفت: 'ناهار را حاضر کن' زن که از همه جا بى‌خبر بود گفت: 'الان مى‌روم' شوهرش فورى با کارد سرش را بريد. مهمان‌هاى او هم گفتند: 'اين چه کارى بود کردي؟ گفت: 'هيچ غصه نخوريد الان زنده‌اش مى‌کنم' بعد با شلاق چند تا زد به پشت زنش ديد زنده نمى‌شود با حال پريشان و اوقات تلخ به خانهٔ رفيقش رفت و گفت: 'اى رفيق! زنم که زنده نشد.' رفيق گفت: 'خوب زن من هم زنده نشده.' رفيقش گفت: 'پس چرا به‌من نگفتي؟' گفت: 'مى‌خواستم تو هم با من همدرد باشي' بعد دوتائى با اوقات تلخ رفتند سراغ مرد دهاتي.
 
مرد دهاتى که مى‌دانست تاجرها زن خودشان را مى‌کشند و باز به سراغ او مى‌آيند به فکر افتاد و رفت و براى خودش قبر بزرگ گودى کند بعد به زنش گفت: 'من براى خودم يک قبر کنده‌ام يک منقل آتش و يک سيخ هم به من بده من مى‌روم توى قبر سر قبر مرا با سنگ بپوشان يک سوراخى هم براش بگذار' زنش هم همين کار را کرد و بعد به زنش گفت: 'هر وقت تاجرها آمدند و سراغ مرا گرفتند تو گريه و زارى و شيون کن و يک‌دست لباس سياه هم بپوش و به آنها بگو شوهرم ديروز مرده. آنها حتماً سراغ قبر مرا از تو مى‌گيرند آنها را بياور و قبر مرا نشانشان بده و خودت فورى برگرد خانه' القصه تاجرها آمدند و گفتند: 'شوهرت کجاست؟' زن تا اسم شوهرش را بردند شروع کرد به گريه زارى کردن و تو سرش زدن و خلاصه همان‌طور که شوهرش يادش داده بود عمل کرد و تاجرها نشانى قبر او را گرفتند.
 
وقتى به سر قبر رسيدند يکى‌شان گفت: 'تو برو پشت ديوار تا من انتقامم را از اين مرد بگيرم.' رفيقش گفت: 'مى‌خواهى چه‌کار کني؟' رفيقش گفت: 'سر قبرش سوراخ دارد مى‌خواهم يک کارى بکنم' آن‌وقت رفت و سر قبر نشست تا توى قبر او کثافت کند. مرد دهاتى از توى قبر سيخ داغ را به نشيمن‌گاه تاجر فرو کرد. تاجر فورى تنبانش را بالا کشيد و بلند شد و رفت کنار. بعد رفيقش گفت: 'کار خودت را کردي؟' رفيقش گفت: 'بله، حالا نوبت تست که انتقامت را بگيري' تاجر دومى همين‌که سر سوراخ نشست مرد دهاتى سيخ داغ را به او فرو کرد. تاجر يک آخ بلندى گفت و پاشد فرياد زد: 'دل و اندرونم آتش گرفت' رفيقش گفت: 'از من هم همين‌طور' بعد گفتند: 'برو که روحت بسوزد زنده بودى دل سوزان حالا هم که مرده‌اى کون‌سوزان.' وقتى که ديدند زخمى شده‌اند و جانشان در خطر است از آن آبادى فرار کردند تا خودشان را به جراح برسانند. مرد دهاتى هم که انتقام خودش را گرفته بود از قبر درآمد و يک زندگى خوش و خرمى را شروغ کرد.
 
- دهاتى و تاجرها
- عروسک سنگ صبور ص ۱۵۱
- گردآورى و تأليف: ابوالقاسم انجوى شيرازي
- انتشارات اميرکبير چاپ اول ۱۳۵۴
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).

آنروز .. تازه فهمیدم .. 

 در چه بلندایی آشیانه داشتم...  وقتی از چشمهایت افتادم...

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها