0

درويش و اژدهاى هفت‌ سر

 
hojat20
hojat20
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 42154
محل سکونت : بوشهر

درويش و اژدهاى هفت‌ سر
شنبه 20 آذر 1389  10:30 AM

درويش و اژدهاى هفت‌ سر
يک روز درويشى در ميان مردم در يک ميدان نشسته بود. ناگهان شعلهٔ آتشى از دور به طرف آنها آمد و اژدهائى که هفت‌ سر داشت خودش را وسط ميدان انداخت. هر کسى از ترس به گوشه‌اى فرار کرد. الا درويش و پيرمردى که بسيار فقير بود. درويش که ديد همه وحشت‌زده شده‌اند گفت: 'نترسيد، اين اژدهاى هفت سر، زن مى‌خواهد، چه کسى حاضر است دخترش را به اژدها بدهد.'
 
همه آدم‌ها که ديگر ترس‌شان ريخته بود دور درويش و اژدها جمع شدند اما هيچ کسى حاضر نشد دختر خودش را به اژدها بدهد الا پيرمرد فقير که دار و ندارش از مال دنيا فقط همين يک دختر بود.
 
درويش دختر پيرمرد را براى اژدها عقد کرد و اژدها دختر را روى کولش گذاشت و رفت.
 
سال‌ها گذشت. پيرمرد هر روز به ميدان مى‌آمد کنار درويش مى‌نشست و به حرف‌هاى او گوش مى‌داد و درويش مى‌ديد که پيرمرد روز به روز افسرده‌تر مى‌شود، اما هيچ حرفى نمى‌زند. يک روز درويش به او گفت: 'پيرمرد! مى‌دانم که دلت براى دخترت تنگ شده، مى‌خواهى او را ببيني؟' پيرمرد خوشحال گفت: 'بله.'
 
درويش نشانهٔ غارى به او داد و از پيرمرد خواست که هر چه را مى‌بيند براى هيچ‌کس تعريف نکند. پيرمرد قبول کرد و راه افتاد.
 
پيرمرد از راه‌هاى زيادى گذشت. از بيابان‌ها، از دشت‌ها و کوه‌ها تا به دهانهٔ غارى رسيد و همان‌جا خسته و تشنه نشست. هنوز نفسى تازه نکرده بود که ناگهان دخترى از پشت غار بيرون آمد و پرسيد: 'چه مى‌خواهى پيرمرد و به دنبال چه کسى مى‌گردي؟'
 
پيرمرد فقير گفت: 'گشنه و تشنه‌ام، راه دورى آمده‌ام به‌دنبال دخترى مى‌گردم که روزگارى زن اژدها شد.'
 
حرف‌هاى پيرمرد که تمام شد دختر که کلفت بود به سرعت توى غار رفت و جريان را براى خانمش تعريف کرد. خانم دستور داد: 'پيرمرد را به داخل غار بياورند.'
 
اما پيرمرد وقتى داخل غار شد از تعجب نمى‌دانست چه بگويد، داخل غار مثل قصر شاه پريان بود پر از غلام و کنيز و پر از ظرف و ظروف نقره، پيرمرد حتى دختر خودش را هم نشاخت. اما دختر پدر را شناخت. او را در بغل گرفت و بوسيد و گفت:
 
'من دختر تو هستم و اين دم و دستگاه هم زندگى من است.'
 
پيرمرد آه بلندى کشيد و گفت: 'دخترم زندگى تو خوب است اما چه فايده که شوهرت اژدهاست.'
 
دختر خنديد و به پدرش گفت: 'شوهرم کليددار بهشت و جهنم است و اژدها نيست.'
 
و بعد جلوى چشمان پدرش وردى خواند و ناگهان جوانى رعنا و بلندبالا حاضر شد و به پيرمرد سلام کرد و دختر گفت: 'اين هم شوهر من!'
 
پيرمرد يک ماه نزد آنها ماند. يک بار هم با دامادش به بهشت رفت و همه جاى بهشت را ديد و حتى به جهنم هم رفت و سالم برگشت و تنها گوشهٔ انگشت کوچکش سوخت و تازه فهميد که دو ريال به کسى بدهکار است و سر يک ماه بار و بنديلش را بست و هر چه داماد و دخترش خواستند که نزد آنها بماند قبول نکرد. پيرمرد به دامادش گفت: 'هر چه زودتر بايد بروم و دو ريال بدهى‌ام را بدهم.'
 
پيرمرد دختر و دامادش را بوسيد، از آنها خداحافظى کرد و به ولايت خودش برگشت.
 
- درويش و اژدهاى هفت سر
- افسانه‌ها و باورهاى جنوب - ص ۶۵
- گردآورنده: منيرو روانى‌پور
- نشر نجوا - چاپ اول ۱۳۶۹
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).

آنروز .. تازه فهمیدم .. 

 در چه بلندایی آشیانه داشتم...  وقتی از چشمهایت افتادم...

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها