درويش جادوگر
شنبه 20 آذر 1389 10:28 AM
درويش جادوگر
|
روزى مرد مقتدر ثروتمندى هنگامى که سلمانى مشغول اصلاح سر او بود، چشمش به موى سپيدى در ميان موهاى سياه سرش افتاد و به فکر فرو رفت که: نزديک دو سوم عمرم گذشته و هنوز صاحب فرزندى نشدهام. نديم خود را خواست و گفت: اى نديم اگر بتوانى کارى بکنى که پس از يک سال ديگر من صاحب اولاد بشوم، به تو انعام فراوانى خواهم داد، اما اگر نتواني، دستور خواهم داد تا سرت را از تنت جدا سازند. |
نديم متفکر و متحير، از حضور ارباب خود بيرون رفت. اما کار خدا را تماشا کن که روز ديگر درويشى آمد و کنار قصر آن مرد مقتدر روى گليمى خوابيد و هر چه به او دادند از آنجا نرفت و اصرار داشت با شخص صاحبخانه ملاقات کند، چون با او کار واجبى دارد. |
نوکرها نزد آن مرد مقتدر رفتند و جريان را برايش نقل کردند. آن مرد گفت: بسيار خوب حال که درويش اصرار دارد او را بياوريد ببينم چه کار دارد. |
وقتى درويش به حضور آن خان مقتدر رسيد، دست در شولاى خود کرد و يک سيب بيرون آورد و از وسط دو نيم کرد و بهدست خان داد و گفت: يک تکه از اين سيب را خودت بخور و نصف ديگر را به همسرت بده تا بخورد. پس از ۹ ماه ديگر صاحب اولاد خواهى شد. خان از شنيدن اين مژده بسيار خوشحال شد ولى درويش گفت: تو بايد يک نوشتهاى به من بدهى که هر گاه فرزندت پر شد، يک سال از آن من و يک سال از آن تو باشد و اگر دختر شد به من بسپارى تا با خودم ببرم. |
خان با خود گفت: اى بابا حال از کجا من اولاددار شوم يا نشوم. فعلاً من اين نوشته را مىدهم و صبر مىکنم، اگر بچهدار شدم، درويش هرگز جرأت نمىکند طفل را به زور از من بگيرد، اگر هم نشد که تعهدى ندارم. |
به هر حال، خان نوشته را همنطور که درويش خواسته بود داد و درويش هم گليمش را جمع کرد و پى کار خود رفت. |
همان شب، خان نيمى از سيب را خورد و نيم ديگر را به همسرش داد و همان شب با او همبستر شد از قضا زنش باردار گرديد و پس از ۹ ماه پسرى زائيد که در زيبائى و رشادت مثل و مانند نداشت. |
پانزده سال از اين مقدمه گذشت و پسر از هر حيث جوان برومندى شده و سوارى و تيراندازى و ساير هنرهاى ديگر را آموخته بود. که ناگهان سر و گله درويش پيدا شد و کنار قصر خان چادر زد و کشکولش را آويزان کرد و شاخ نفيرش را به صدا درآورد و هو حق کشيد. |
خدمهٔ قصر خان، هر چه به او دادند قبول نکرد و گفت: من مىخواهم با شخص خان ملاقات کنم. |
وقتى مستخدمين، جريان را به خان خبر دادند، دستور داد تا درويش را به حضورش ببرند. به محض آنکه چشمش به درويش افتاد، او را شناخت و از اوى احوالپرسى کرد و گفت: کجا بودى رفيق که اين پانزده سال سرى به ما نزدي؟ درويش گفت: قربان به دنبال سير و سياحت رفته بودم و اکنون آمدهام تا طبق قرارى که داريم پسرم را بگيرم و ببرم. چون تا اين تاريخ پانزده سال نزد شما بوده و بايستى پانزده سال هم پيش من بماند. |
خان خندهاى کرد و گفت: درويش اين چه حرفى است که مىزني؟ درويش گفت: تصدقت گردم شما مىتوانيد هر کارى بخواهيد بکنيد ولى نمىتوانيد بر خلاف قول و نوشته خودت رفتار کني. الان دستخط تو پيش مناست. گذشته از آن نوشته، زبانى هم قول دادى و ناچار بايد طبق قول و نوشته خودت عمل کني. |
خان گفت: اى بابا ... درويش جان اين حرفها چيست که مىزني. بيا و از اين مطلب بگذر و در عوض هر چه بخواهى به تو مىدهم تا راضى شوي. |
درويش گفت: حاشا و کلا من فقط پسر را مىخواهم و بس، حالا پسر را صدا کن و ببين وقتى وارد اطاق مىشود اول به طرف تو مىآيد يا به طرف من. |
ظهر که شد و پسر از مکتب به خانه برگشت به محض ورود به اطاق، اول به درويش سلام کرد و پيش رفت و دست به گردنش انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و گفت: اى بابا جان تا حالا کجا بودى و چرا سراغ ما نمىآمدي؟ |
خانه که اين وضع را ديد با خود گفت: ديگر کارى نمىشود کرد و ناچار دست پسر را در دست درويش گذاشت و با چشمى گريان او را وداع کرد. |
درويش هم پسر را برداشت و از شهر بيرون آمد و آنقدر رفتند و رفتند تا به دامنه کوهى رسيدند پسر که به دنبال درويش همه جا مىرفت ناگاه چشمش به پيرمرد نورانى که خواجه خضر بود افتاد و آن پيرمرد به پسر گفت: اى جوان اين درويش جادوگر است. او تو را درون غارى که در وسط اين کوه واقع است خواهد برد و به تو مىگويد بيا و آرد بردار و خمير درست کن تا نان بپزيم. در وسط غار تنورى روشن و آماده خواهى ديد، ولى در نظر داشته باش که تو نبايد به دستور او رفتار کني. به او بگو من خمير درست کردن و نان پختن بلد نيست. اول خودت خمير کن و نان بپز تا من هم از تو ياد بگيرم و آنوقت نان بپزم. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...