دختران انار
شنبه 20 آذر 1389 10:21 AM
دختران انار
|
زن پادشاهى بود، بچه نداشت. يک روز نذر کرد که اگر بچهدار شود يک من عسل و يک من روغن ببرد براى ماهىهاى دريا. از قضا زن آبستن شد و پس از نه ماه يک پسر زائيد. پسر بزرگ شد و به بيست و يک سالگى رسيد. يک روز زن پادشاه داشت قد و بالاى پسرش را نگاه مىکرد يک دفعه به ياد نذرى که کرده بود افتاد، دست زد پشت دستش که: 'آخ! ديدى يادم رفت نذرم را ادا کنم.' بلند شد و يک من روغن و يک من عسل تهيه کرد داد بهدست پسرش تا ببرد و بريزد توى دريا تا ماهىها بخورند. پسر روغن و عسل را برداشت راه افتاد تا رسيد کنار دريا ديد پيرزنى آنجا نشسته. پيرزن وقتى از پسر پرسوجو کرد و فهميد براى چه کارى آمده گفت: 'ماهي، روغن و عسل را مىخواهد چه کار! بده من بخورم و دعات کنم.' پسر هم ديد پيرزن بد نمىگويد. روغن و عسل را به او داد. پيرزن خورد و گفت: 'الهى دختران انار نصبت شود.' پسر گفت: 'دختران انار يعنى چه؟' پيرزن گفت: 'باغى هست پر از درختان انار. |
وارد آن که مىشوى صداهاى عجيب و غريب مىشنوي. يکى مىگويد: نيا تو، مىکشمت! ديگرى مىگويد: مىزنمت! پشت سرت را نگاه نمىکني. چند تا انار مىچينى و برمىگردي.' پسر به انارستان رفت چهل تا انار چيد و برگشت. توى راه يکى از اناره پاره شد، دختر قشنگى از توش بيرون آمد و گفت: 'نان، آب!' اما پسر آب و نان نداشت که به او بدهد. دختر افتاد و مرد. سى و نه تا از انارها در راه پاره شدند و دخترها يکىيکى مردند. ماند يک انار. پسر کنار چشمهاى رسيد، انار آخرى هم پاره شد و دختر توى آن آب و نان خواست. پسر به او آب داد. دختر برهنه بود فقط يک گردنبند به گردن داشت. پسر ديد با اين وضع نمىتواند او را به شهر ببرد. گفت: 'تو اينجا باش تا من بروم برايت لباس بياورم' دختر به درخت کنار چشمه گفت: 'درخت نارنجم سرت را خم کن.' درخت نارنج خم شد و دختر روى يکى از شاخههاى آن نشست. |
پسر رفت. در اين موقع دده سياهى آمد لب چشمه آب ببرد، نگاهش افتاد به عکس دختر که روى آب افتاده بود، خيال کرد عکس خودش است. گفت: 'من به اين خوشگلى بيايم براى خانم کوزه آب کنم!' کوزه را بر سنگ زد و شکست و به خانه برگشت. خانم گفت: 'کوزه را چهکار کردي؟' گفت: 'از دستم افتاد و شکست.' خانم گفت: 'کهنههاى بچه را بردار ببر بشور.' دده سياه کهنهها را برداشت آمد لب چشمه، باز عکس توى آب را ديد گفت: 'من به اين خوشگلي، بيايم کهنه بشويم!' کهنهها را به آب داد و برگشت به خانه و به خانمش گفت: 'من به اين خوشگلى چرا بايد براى شما کهنه بشويم؟' خانم گفت: 'مردهشوى آن ترکيبت را ببرد، برو تو آينه يک نگاهى به خودت بيندازد. بعد بيا حرف بزن. حالا بچه را ببر بشوي.' دده سياه بچه به بغل آمد لب چشمه، باز عکس روى آب را ديد و اين بار خيلى کفرى شد مىخواست بچه را جر بدهد که دختر بالاى درخت گفت: 'آهاى چهکارى مىکني؟ آنکه مىبينى عکس من است.' دده سياه بالاى درخت را نگاه کرد ديد دخترى مثل پنجهٔ آفتاب لخت و عور آنجا نشسته. |
بچه را به خانه برد و خودش برگشت و پاى درخت ايستاد به التماس کردن به دختر که بگذارد او هم بالاى درخت، کنار او بنشيند. دختر موهاى بلندش را پائين انداخت دده سياه موها را گرفت و بالا رفت و بعد از مدتى حرف زدن و پرسوجو فهميد که شوهر دختر رفته برايش لباس بياورد و جان دختر هم بسته به گردنبندش است. دده سياه التماس کرد که دختر سرش را روى زانوى او بگذارد. دختر دلش سوخت و سرش را روى زانو دده سياه گذاشت. دده سياه يواشکى گردنبند او را باز کرد و خودش را هم هل داد توى آب. دختر شد يک درخت نسرتن و لب چشم ايستاد. |
کمى بعد پسر برگشت ديد ريخت و قيافهٔ دختر جورى ديگرى است. گفت: 'چرا صورتت سياه شد؟' دده سياه گفت: 'از باد و آفتاب.' خلاصه پسر هر عيبى از او مىگرفت دده سياه جوابى به او مىداد. پسر دده سياه را برداشت و بهراه افتاد. يک دسته گل نسترن هم چيد و در طى راه با آن بازى کرد. دده سياه از اينکه پسر به او اعتنائى ندارد و با دستهگل بازى مىکند عصبانى شد، گلها را گرفت و پرپر کرد. پسر خم شد گلها را جمع کند، ديد عرقچينى روى زمين افتاده آنرا برداشت. دده سياه عرقچين را از او گرفت و پرت کرد. پسر رفت عرقچين را بياورد ديد کبوتر قشنگى آنجا نشسته. رفتند تا رسيدند به خانه. پسر عروسى بىسر و صدائى گرفت. دده سياه ديد او هميشه با کبوتر بازى مىکند، روزى که پسر در خانه نبود به پادشاه گفت: 'من ويار گوشت اين کبوتر را کردهام.' پادشاه دستور داد کبوتر را کشتند. از جائىکه خون کبوتر ريخته شده بود يک چنار روئيد و قد کشيد. مدتى بعد باز دختر پيش پادشاه رفت که: 'از چوب اين چنار براى بچهام گهواره درست کنيد.' پادشاه دستور داد چنار را قطع کنند و از چوبش گهواره درست کنند. گهواره که ساخته شد. يک تکه از چوب چنار اضافه آمد، پيرزنى که در خانهٔ پادشاه رختشوئى مىکرد آن تکه چوب را برد تا زير دوکش بگذارد. |
عصر که پيرزن به خانه برگشت، ديد خانهاش مثل يک دسته گل تر و تميز شده. فردا جائى قائم شد ديد دخترى از چوب زير دوک بيرون آمد و همه جا را تميز کرد، خواست برگردد که پيرزن جلو آمد و گفت: 'من کسى را ندارم بيا و دختر من باش.' دختر پيش پيرزن ماندگار شد. |
روزى در شهر جار زدند که هر کس مىتواند بيايد و از ايلخى پادشاه اسبى بگيرد و پرورش دهد. دختر به پيرزن گفت: 'تو هم برو يکى بگيرد.' پيزن رفت و يک اسب لاغر و مردنى به خانه آورد. تا دست دختر به پشت اسب خورد شد يک اسب سرحال و سالم و قبراق. دختر زلفهايش را به آب زد و در حياط پاشيد. همهجا علف درآمد. چند ماه بعد مأموران پادشاه آمدند اسب را تحويل بگيرند. اما اسب اجازه نمىداد کسى به او نزديک شود. تا اينکه خود دختر آمد دستى به پشت اسب کشيد و گفت: 'بيا برو. از صاحبت چه وفائى ديدم که از تو ببينم.' مأموران شاه اسب را برداشتند و بردند. |
روزى گردنبند دده سياه پاره شد، هيچکس نتوانست مرواريدها را نخ کند. تا اينکه دختر رفت و به پادشاه گفت: 'من مرواريدها را نخ مىکنم بهشرط آنکه تا همه را نخ نکردهام کسى از اتاق بيرون نرود.' پادشاه شرط را قبول کرد. پسر پادشاه هم در را از تو قفل کرد. دختر مرواريدها را جلوش چيد و نخ را بهدست گرفت و شروع کرد: 'من انارى بودم بالاى درختي. آهاىآهاي، مرورايدهايم! آورد و مرا روى درخت نارنج گذاشت. آهاى آهاي، مرواريدهايم! دده سياهى آمد و گردنبند مرواريد مرا باز کرد. آهاى آهاي، مرواريدهايم! ... دختر هر بار که مىگفت مرواريدهايم، چند تا از مرواريدها نخ مىشدند. دختر همهٔ ماجرا را همينجور تعريف کرد. چند بار دده سياه خواست حرفش را قطع کند، اما دختر توجهى نکرد و قصه را رساند به آنجا که: 'روزى پادشاه يک اسب مردنى و لاغر به ما داد که پرورش دهيم. آهاى آهاي، مرواريدهايم! بعد گردنبند مرواريد دده سياه پاره شد. آهاى آهاي، مرواريدهايم!' دده سياه بلند شد که: 'واى شکمم! در را باز کن بروم بيرون.' اما پسر پادشاه نگذاشت بيرون برود. دختر هم قصهاش را تا به آخر تعريف کرد. مرواريدها هم نخ شد. بعد دختر گردنبند را به طرف دده سياه پرت کرد و گفت: 'برشدار، به صاحبش چه وفائى کرد که به تو بکند!' پسر پادشاه دختر را شناخت و دستور داد دده سياه را به دم اسب چموشى بستند و در صحرا رها کردند. بعد هفت شب و هفت روز جشن گرفتند. |
- دختران انار |
- افسانههاى آذربايجان - ص ۲۴۲ |
- صمد بهرنگى و بهروز دهقاني |
- انتشارات دنيا و روزبهان - سال ۱۳۵۸ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...