خروس و مورچه
شنبه 20 آذر 1389 9:21 AM
خروس و مورچه
|
روزى مورچه و خروسى با هم رفيق شدند. صبح زود مورچه از خواب بيدار شد و ميان کمر خود را محکم بست و بيرون رفت. در راه تکهاى پنير جست. پنير را آورد و توى طاقچهاى گذاشت. |
خروس رفت و نوکى به پنير زد. مورچه خبر شد و زدند به سر و کول هم و حسابى جنگشان شد. |
فردا صبح زود از خواب بيدار شدند و به نزد حاکم رفتند. |
مورچه گفت: اى حاکم من صبح زود از خواب بيدار شدم. |
حاکم گفت: اين از زرنگى تو است. |
مورچه گفت: ميان کمر خود را محکم بستم. |
حاکم گفت: آن از چابکى تو است. |
گفت: يک تکه پنير جستم. |
گفت: آن، خدا روزى تو را داده است. |
گفت: آنرا در طاقچه اتاق گذاشتم. |
گفت: آن از پنهانکارى تو است. |
مورچه گفت: اين خروس رفته و نوکى به آن زده. |
حاکم گفت: او خواسته آنرا بچشد. |
گفت: من هم چپله (با کف دست به کسى زدن) اى توى سر او زدهام. |
حاکم گفت: آن، ادبش کردهاي. |
آنها از دادگاه برگشتند. وقتى به خانه رسيدند خروس گفت: اى مورچه اين چهکارى بود تو کردي؟ |
مورچه گفت: حقات بود. برو من ديگر تو را نزد خودم نمىگذارم باشي. |
مورچه پس از آن خانهاش را جدا کرد و به خودش گفت: اينطور بهتر است اگر تکهاى پنير پيدا کنم آنرا در طاقچه مىگذارم و ديگر خروس آنرا نمىخورد. |
ـ خروس و مورچه |
ـ افسانهها و متلهاى کردى ـ ص ۲۹۹ |
ـ گردآورنده: علىاشرف درويشيان |
ـ نشر چشمه چاپ سوم ۱۳۷۵ |
(به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على اشرف درويشيان و رضا خندان). |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...