پوست خربزه
جمعه 19 آذر 1389 8:11 PM
پوست خربزه
|
'يه طلبهاى بود، مهمان داشت. ناهار براى مهمون خود پنير و خربزه گرفت، به نوکر خود گفت: 'برو اين خربزه رو ببر قاچ کن بيار!' نوکره فکر کرد، گفت: 'اين بىانصاف هر وقت خربزه مىخوره به من که هيچى نمىده، پس من امروز جلوى اين مهمون خيلى آبرودارى مىکنم، پوستو کلفت مىبرم بمانه براى خودم' . |
سر سفره آخونده نگاه کرد، ديد يارو شاهکار زده گفت: 'تو خواستى بخورى اما من نمىذارم، داغشو به دلت مىذارم' . ناهارشونو که خوردند و کرد به مهانه گفت: 'در حاشيهٔ کتاب جامع تمثى شما نخواندهاى که پوست خربزه دندان زدن دو خاصيت بزرگ داره: يکى دندونو سفيد مىکنه، يکى چشم و گشاد مىکنه براى درس نگاه کردن' . يه دونه پوستو مهمان ورداشت، يه دونه صاحبخانه، نوکره ايستاده بود، نگاه مىکرد گفت: 'اى کتاب جامع تمثيل اگه مىدونستم کدوم گوريه، اينو پاک مىکردم، هيچى پوسارو دندون زدن و به نوکره گفتند: 'بيا وردار و، برو!' . |
ـ پوست خربزه. |
ـ قصههاى مشدى گليم خانم ـ ص ۱۳۲ |
ـ گردآورنده: ل پ الوان ساتن |
ـ ويرايش اولريش مارتولف، آذر اميرحسينى نيتهامر، سيد احمد وکيليان |
ـ نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۴ |
(به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد دوم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸) |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...