تأویل در نزد سلفیان 1
دوشنبه 5 اسفند 1392 8:17 AM
بخش اول
تأویل در لغت به معانی مختلفی آمده است. بازگردان به وضعیت پیشین، تغییر، تفسیر و وضح از معانی تأویل است که لغویون برای آن برشمردهاند.[1] گاهی تأویل درباره فهم چیزی به کار میرود که نظار به چهره بیرون معنای درونی است.شاید تأویل در سوره یوسف به این معنا باشد. گاهی تأویل معنای ظاهری به معنایی دور از ظاهر است که به نظر میرسد مقصود گوینده این معنای دورتر است. در برخی از آیات قرآن بالاخص در قصه یوسف نمونههای ظاهری نشانهای نمادین از امور واقع است اما در مسئله حضرت خضر رابطهای میان ظاهر و تأویل آیه نیست. بلکه بر اموری وابسته است که به علم خضر بر میگردد.
مفسران نیز ذیل آیه هفت سوره آل عمران درباره آن سخن گفتهاند، ولی سلفیان به خاطر رویکرد ظاهرگرایی به نفی تأویل نزد خلف متقاوت است. آنان قائلند معنای تأویل در نزد سلف همان معنای لغوی تأویل است که همان عاقبت و تفسیر شی را تأویل شی میگفتند اما متأخرین خود برای آن معنایی جعل کرده و قائل شدند که تأویل یعنی «رجوع به احتمال مرجوع»[2] بنابراین تأویل در نگاه سلفیان همان تفسیر است و فرقی میان تأویل و تفسیر نیست و به نظر آنان قرآن کریم هم همین معنا را اراده کرده و صحابه وسلف هم آن را فهمیدهاند. لذا تعریف تأویل به معنای مرجوح ساخته متأخران است و قابلیت استناد و اعتبار لازم را ندارد و باید برای فهم قرآن همان معنای سلف را در نظر گرفت و الا خروج از فهم صحیح است.[3]
در انتقال معنای تأویل هب تفسیر بیشتر باید سراغ دعواهای اعتقادی اصحاب حدیث با معتزله و متکلمان رفت. زیرا شافعی در جایی تأویل را بازگردندان به اصلی خلاف ظاهر معنا کرده است[4] که هیچ ارتباطی به تفسیر ندارد اما یکصد سال بعد طبری در تفسیر خود یعنی جامع البیان فی تأویل آی القرآن تصریح دارد که در کلام عرب تأویل به معنای تفسیر است.[5] برخی از سلفیان به استناد این کلام طبری و نیز با توجیه این نکته که ابن عباس به مفسر معروف است تموول، با اینکه پیامبر درباره او دعا کرد که خداوند به او تأویل را بیاموزد، [6] لذا گفتهاند این اشاره به این دارد که صحابه و سلف هم از تأویل تفسیر را فهمیدهاند.[7]
ابن تیمیه با استناد به برخی آیات قرآن و شواهد دیگر معتقد است که واژه تأویل تحوا، معنایی یافته و از کاربرد قرآنی و سلف به کاربرد خلف تحول یافته است. ایشان قائل است که در کاربرد قرآنی تأویل عبارت است از واقعیت هر سخن و هر فعل، بدین معنا که اگر این سخن از مقوا انتشار میباشد، تأویل آن یعنی همان فعلی که طلب به آن تعلق گرفته است و اگر از مقوله اخبار از واقع باشد یعنی همان چیزی که از آن خبر داده شده است مثل قیامت و بهشت و دوزخ و یا تحقق عینی یک رویا. بر این اساس تأویل در کاربرد قرآنی آن یعنی همان حقیقت و واقعیت آن شی که سلف هم به آن معتقد و آن را میفهمیده است.[8] جملگی به معنای عاقبت و واقعیت آن شی دلالت دارد.[9]
سلف همچنین یکی دیگر از معنای تأویل را تفسیر میداند و معتقد است که تأویل و تفسیر متقارب و مترادف است و از ابن عباس منقول است که تفسیر چهار وجه دارد وجهی که عرب از کلامش آن را میفهمد. دیگر آنکه جهل آن برای هیچ کس پذیرفته نیست. نوع سوم تفسیری است که علماً از آن باخبرند و نوع چهارم تفسیری است که جز خدا از آن خبر ندارد[10] که در این سخن ابن عباس تأویل همان تفسیر معنا شده است. در نگاه سلفیان اینکه پیامبر به ابن عباس فرمود:« اللهم فقهه فی الدین و علمه التأویل»[11] یعنی تفسیرش و نیز از ... رسیده است که راسخون در علم تأویل آیات قرآن را یعنی تفسیر آن را مینامند.[12]
ابن قیم جوزی نیز در توضیح حدیث نبوی «.... و رسول الله ... یعرف تأویله...»[13] مینویسد:«پس علم آن حضرت به تأویل قران یعنی همان علم حضرت به تفسیر قرآن که همان تأویل آن چیزی است که به آن امر شده و یا نهی شده است».[14] بر این اساس سلفیان معتقدند که تفسیر در نزد سلف به دو معنای حقیقت شی و تفسیر آمده است اما متکلمان و فیلسوفان و عرفا این دیدگاه سلفاین را نپذیرفته و معتقدند که این معنا بیشتر از قرن سوم به بعد معمول شده است و تأویل در دو قرن اول بیشتر به همان معنای مخالف ظاهر استعمال شده است و در روایاتی در منابع اهل سنت آمده است که پیامبر فرمود:«من برای تنزیل قرآن جنگیدم و علی بر تأویل قرآن خواهد جنگید». [15] که نشان میدهد تأویل معنایی غیر از تفسیر دارد و نیز شواهدی بسیار از خطای در تأویل صحابه در تاریخ تفسیر و حدیث گزارش شده است.[16]
ابن تیمیه در توجیه حدیث حجرالاسود گفته که این تشبیه شده است [17] اما ایشان نگفته چرا همین توجیه را «ان الله علی العرش استوی» و امثال آن نمیتوان گفت ایشان همچنین در توجیه نفس الرحمن گفته یعنی فرج و نصرت»[18]اما ایشان نگته که چرا نشود «یداله فوق ایدیهم» را به قدرت خدا تفسیر کرد.
بنابرنظر ابن تیمیه تأویل در قرآن یعنی آنچه امر به آن باز میگردد که اگر موافق مدلول لفظ و مفهوم ظاهری کلمه باشد این همان تفسیر است که بیان معنای مراد است که همان اصطلاح مفسران سلف مثل مجاهد و غیر آن است. بنابراین تأویل یعنی تفسیر و گاهی موافق مدلول لفظ است ولی از احتمال راجح دست برداشته و احتمال مرجوح را ترجیح میدهیم؛ زیرا دلیل و شاهدی وجود دارد که نشان میدهد باید از احتمال مرجوح پیروی کرد نه راجح و این معنای دوم تأویل در کلام برخی از متأخران وجود دارد، ولی صحابه و تابعین و بزرگان ائمه مسلمین مثل ائمه رابعه تنها در این معنای دوم توقف نکرده و تأویل را هم در معنای اول (تفسیر) و هم معنای دوم (احتمال مرجوح) به کار بردهاند.
این متأخران به آیه تأویل استناد کرده و در «اله» وقف نموده و سپس ادامه آیه را خوانده که میفرماید:«و الرسخون فی العلم یقولون أمنا به کل من عند ربنا» لذا تصور کردهاند که این آیه دلیل و شاهد آنان است که باید تأویل را فقط در معنای دوم به کاربرد و بنابراین آیات و احادیث دارای معانی دیگری هم هستند که مخالف معنای ظاهری لفظ است و این معنای مخالف را فقط خداوند میداند و حتی جبرئیل هم از آن آگاهی ندارد و این معنای مخالف را نه پیامبر اسلام میداند و نه انبیای قبلی و نه صحابه و تابعین.
لذا اگر پیامبر میخواند و امثال این آیات صفات که در قرآن آمده و حتی اگر میگوید:«پروردگار به آسمان اول میآید»[19] حتی خود پیامبر معانی این اقوال را نمیداند بلکه فقط خداوند از معنای آن باخبر است و این متأخرین (از اصحاب حدیث) معتقدند که این طریقه، روش سلف نیز بوده است و صحابه و تابعین، فهم معانی این آیات و روایات را به خدا واگذار کرده و پیرامون آن بحث نمیکردند و کسانی که به بحث میپرداختند از خود دور کرده و آنان را نهی میکردند.[20]
اما باید پذیرفت که به هر حال در آیات و روایات عبارتی وجود دارد کهناگزیر از تأویل آنها هستیم و ارهی جز تأویل و صرف لفظ از معنای ظاهری آن نداریم که سلفیان نیز آن را میپذیند و خود عالم به آن هستند که البته مخالف مبانی و عقاید آنهاست. لذا با این نحوه عملکرد از اصول خویش عدول کرده و مجبورند مبانی طرف مقابل را ـ اگرچه نپذیرند ـ اما به آن عمل کنند و برای جمع آیات و روایات راهی جز تأویل برخی از آیات نیست.
به عنوان نمونه میتوان بهعبارتی که از احمد بن حنبل نقل شده اشاره کرد. غزالی در کتاب احیاء علوم الدین از برخی از پیروان احمد بن حنبل نقل میکند که آنان میگفتند: احمد بن حنبل باب تأویل را مسدود میکرد و آن را نمیپذیرفت مگر برای سه لفظ که در این سه لفظ، تأویل را قبول داشت. یکی حدیث معروف «الحجر الاسود یمینالله فی ارضه»[21] که معنای تحت اللفظی آن این است که حجرالاسود دست راست خدا در زمین است که راهی برای فهم آن مگر تأویل نیست. حدیث دیگر حدیث مشهور « قلب بندگان میان دو انگشت خداست»[22] است که معنای آن این است که قلبهای بندگان خداوند در میان دو انگشت از انگشتان خدا قرار دارد که هیچ معنای محصلی مگر با تأویل ندارد. حدیث سوم، حدیث معروف «من نفس رحمان را از جانب پس میشنوم»[23]
که معنای آن این است که بوی نفسهای خدا را از سمت یمن مییابم که باز این روایت به جز تأویل راهی برای فهم آن نیست. غزالی در ادامه مینویسد:«این طایفه در بستن راه تأویل افراط کردند که یکی از ایشان احمد بن حنبل است تا مدتی که تأویل «کن فیکون» را هم منع کردهاند و گفته که آن خطاب خداوند به حرف و صوت است که در هر لحظه به عدد مخلوقات وجود میشود تا به حدی که از بعضی اصحاب وی شنیدم که او مطلقاً راه تأویل را بسته است و اگر حسن ظن به احمد بن حنبل داشته باشیم باید بگوییم که او میدانست که خداوند بر عرش ننشسته و از عرش به آسمان اول نزول نمیکند و استقرار و انتقال زیبنده خدا نیتس اما به خاطر بستن راه تأویل به این مشکل گرفتار گردید...»[24]
همچنین از احمد بن حنبل نقل شده است که در ایام محنت با من به محاجه پرداختند و گفتند: روز قیامت سوره بقره میآید و سوره تبارک میآید. به آنان گفتم: منظور ثواب سوره بقره و تبارک است نه خودشان و قرآن هم که فرموده:«و جاء ربک و الملک صفاً صفا»[25] یعنی قدرت خداوند میآید نه خود خدا؛ زیرا قرآن دارای امثال و مواعظ است[26] که این سخن احمد بن حنبل تصریح دارد که در برخی موارد که احمد بن حنبل نمیتوانست فهم آیه را طبق ظاهر معنا کند، به سوی تأویل گرایش یافته و آن را تأویل میکرد، با اینکه روش او طرد تأویل بود، حال این سوال اینجاست چگونه میتوان حدیث «قلوب العباد بین اصبعین من اصابع الرحمن» را تأویل کرد اما از تأویل «الرحمن علی العرش الستوی» باید پرهیز کرد. چه مبنایی برای تأویل یکی و عدم تأویل دیگری وجود دارد.
به نظر میرسد هیچ مبنایی برای سلفیان وجود ندارد مگر شیوه پیشینیان که این عمل (تقلید از پیشنیان) مورد مذمت قرآن قرار گرفته و آن را عملی ناپسند معرف کردهاست.
ابن تیمیه برای رفع این مشکل تلاش فراوان کرده اما جالب است که در انتها خودش هم به تأویل دست زده و مینویسد: «الفاظ این حدیث دلالت دارند بر معنایی که دلالتش واضح و روشن است و احتیاج به حمل و غیر ظاهر نیست. زیرا حدیث «الحجر الاسود یمین الله فی ارضه» مقید به زمین شده و مطلق نیست و مشخص است که حکم لفظ مقید غزیر از حکم لفظ مطلق است»[27] که به نظر میرسد ابن تیمیه هیچ جوابی نداده که مسئله را حل کند بلکه به ابهام آن افزوده است. ایشان در ادامه سخنی بیان کرده که همان تأویل را تداعی میکند.
وی میگویند : « این کلام پیامبر مثل کلام خلیفه است که خطاب به جمعی کرده و درباره مردی میگویند: این چشم من نزد شماست که این تشبیه است»[28] که به ایشان میگوییم این هم که تأویل شد و تمام ایراد ما به شما در همین است که چرا اینجا را میپذیرد تشبیه است اما در آیه «الرحمن علی العرش استوی» نمیپذیرید که تشبیه است و آیه را معنای حقیقی کرده و به لوازم تشبیه و تجسیم که خود آن را رد میکنید، ملتزم میشوید.
ایشان در جایی دیگر میگوید که حدیث « مصافحه با بنده صالح مصافحه با خداست» نیز تشبیه است و معلوم است که مشبه غیر مشبه به است. چون تصریح دارد که مصافحه کننده حجر الاسود یقیناً یمین خدا را مصافحه نکرده است بلکه تشبیه شده به کسی که گویا خدا را مصافحه کرده است پس اول و آخر حدیث نشان میدهند که حجرالاسود از صفات خدا نیست.[29]
در نقد این فقره هم میگوییم عقل گرایان هم همین نکته شما را (یعنی تشبیه را) در برخی آیات دیگر معتقدند. چگونه است که پذیرش تشبیه در این احادیث و آیات بلااشکال است ولی در آیات و احادیث دیگر ایراد دارد ؟!! ابن تیمیه درباره حدیث «قلوب بندگان» که در کتاب معتبر صحیح مسلم آمده است و نتوانسته درباره سند آن ایرادی وارد کند، مینویسد:«منظور این نیست که قلب به انگشتان خداوند متصل است و یقیناً قب انسان با انگشتان خداوند تماسی ندارد و در میان آنها هم نیست و منظور از بین یدی مباشرت با دست نیست. مثل زمانی که گفته میشود :ابرهای مسخر بین آسمان و زمین که مقتضای این نیست که اینها تماس با آسمان و زمین دارند. و مثل این در کلام عرب زیاد است».[30]
در این توجیه هم ابن تیمیه همان راه قبلی را رفته و بدون اینکه بخواهد دیدگاه طرف مقابل را پذیرفته و به تأویل حدیث اهتمام ورزیده است اما نمیخواهد بپذیرد که این کار وی همان تأویل مصطلح در میان متکلمان است.درباره حدیث «ان لا جد نفس الرحمن من جانب الیمن» نیز به توجیه و تأویل آن پرداخته و معتقد است که مقصود نفس الرحمن یعنی فرج و نصرت؛ زیرا با کمک اهل یمن با اهل ردة و مشرکان جنگیدند و شهرها را فتح کردند. بنابراین نفس الرحمن یعنی نصرت خداوند از جانب یمن آمده است و قرینهها همان جمله « من جانب الیمن» است که ما را از تشبیه دور کرده و موجب میگردد که سراغ تأویل نرویم؛ زیرا یمن ربطی به صفات خداوند که همان نفس باشد ندارد.[31]
در این عبارات دوباره ابن تیمیه به تأویل روی آورد و صراحتاً حدیث را تأویل کرده است اما ابا دارد که لفظ تأویل را به کاربرد بلکه بر عکس میگوید که این تأویل نیست حال میپرسیم اگر تأویل نیست، پس چیست؟!
ابن تیمیه در بحثی دیگر در پی رفع مشکل برآمده و به بررسی مطالبی که به احمد بن حنبل درباب تأویل گفته است پرداخته و مینویسد:«برخی انکار کردهاند که احمد بن حنبل این را بیان کرده باشد و برخی معتقدند احمد بن حنبل بر سبیل الزام خصم این نکات را گفته است؛ زیرا خداوند خبر داده که نفسش میآید که معتزله به امر خداوند تأویل کردهاند و احمد بن حنبل گفته، اگر قرار است به امر تأویل کنید بهتر آن است که آمدن سوره بقره را هم به ثوابش تأویل کنید و این بر سبیل الزام خصم بیان شده و خود شی آن را قبول ندارد.
عدهای از حنابله هم این دیدگاه را پذیرفته و خود نیز به سوی تأویل گرایش پیدا کردهاند مثل ابن عقیل و ابن جوزی اما آنچه متواتر از احمد نقل شده مخالف این گفتار منقول از غزالی و روشن است که احمد بن حنبل قائل به آمدن خداوند نیست و منکر قائل آن است و بهتر است که بگوییم تمام این تأویلات، بدعتهایی است که هیچ از صحابه به آن قائل نیستند و خلاف آن چیزی است که از ائمه حدیث و سنت مثل احمد بن حنبل رسیده است».[32]
عدهای از بزرگان سلفیه در رد تأویل قائند که اگر قائل به تأویل شویم لازمهاش یکی از دو امر زیر است که هر دو باطل است. اول این که باید بپذیریم صحابه و سلف حق را در این مسائل نفهمیدند و ظواهر این نصوص باطل است و حال آنکه میدانیم خداوند از صحابه راضی بوده و این به خاطر این است که صحابه مراد خداوند را از جهت قول و عمل و اعتقاد فهمیدهاند. ابن مسعود گفته که هر کس میخواهد تأسی کند به اصحاب رسول خدا باید تأسی نماید. زیرا آنان علمشان بیشتر بود و به خاطر همین خداوند آنان را برای صحبت با رسولش برگزید.
دیگر اینکه قائل شویم صحابه حق را فهمیدند ولی آن را کتمان کردند و آنچه واجب بود برای تابعین و مسلمانان پس از خود بیان نکردند که در این صورت باید از آنها اجتناب کرد و آنان را نپذیرفت.[33]
در اینجا سلفیان به نکاتی اشاره کردهاند که به نظر شیعه هر دو صحیح است. یعنی برخی از صحابه فهمیدند و حق را کتمان کردند مثل کسانی که حق ولایت را غصب کردند و یا همچون بنی امیه به خاطر قدرت، ظلم فراوانی به اهل بیت روا داشتند. برخی از صحابه هم از نظر فهم پایین بودند و برخی مفاهیم بلند توحیدی را نمیفهمیدند و فقط دریافتند که بتها را نباید سجده کنند اما خدای متعال دارای چه اوصافی است دیگر نه برای آنان مهم بود و نه فهم آنان آنقدر زیاد بود که خدای غیر جسمانی و تشبیهی را بفهمند لذا آنان خدا را در آسمان تصور کرده و صفات تجسیمی و تشبیهی برای او قائل شدندد و چون اهلبیت را به کنار زده و باب حطه را خانهنشین کردندف این صحابهای که از نظر فهم پایین بوده و مثل ابوموسی اشعری هنوز دشمن ار از دوست تشخیص نمیدادند، مفسران قرآن و سنت نبوی شده و فقط فراتر از ظاهر چیزی از قرآن نفهمیدند و نفهماندند.
امام علی (ع) فرمود که قرآن ناطق من هستم و «سلونی قبل ان تفقدونی»، اما این کوتهذهنان او را به تمسخر گرفته و ابوموسی اشعری را برایشان ترجیح دادند و دیدیم که همین قاریان قرآن که مورد متوجه مردم بودند ولی از فهم صحیح برخوردار نبودند، به خوارج تبدیل شدند که در مقابل قرآن ناطق ایستادند و فهم خود را برترین فهم و امام علی (ع) را به کفر متهم کردند. بله اکثر صحابه در این قشر بودند که فقط از اسلام چند نکته ظاهری فهمیده بودند و آن را به تمام مفاهیم بلند اسلام تسری دادند و ندانستند که «کمال الاخلاص نفی الصفات علیه» است.
سلفیان نمیتوانند بپذیرند که صحابه بعد از پیامبر راه پیامبر را نپیموده و به سنت پیامبر جفا کردند. شاید اکثریت صحابه در این ماجرا بیتقصیر باشند و نتوانستند تجزیه و تحلیل درستی از اوضاع داشته باشند و چون این توان ار نداشتند، در فهم دقایق دین هم کم آورند و چون اهلبیت را رها کردند، در ضلالت ناخودآگاه افتادند. عدهای از صحابه هم که میفهمیدند پیرو اهل بیت شدند و چون اهل بیت به کناری نهاده شدند، توجه جامعه به این صحابه هم کم گردید و نتوانستند آن اثربشخی لازم را داشته باشد.
در این راستا فقط صحابهای که با حکومت وقت در ارتباط بودند، نقش تعیینکنندهای در فهم تابعین از اسلام ایفا کردند و از لابهلای مطالب منقول از صحابه حامی حکومت این نکته به دست میآید که فهمشان از توحید صحیح نبوده و یا بهتر بگوییم دقیق نبوده است و بنیامیه با ترویج تفکر جبر و تأکید بر قضا و قدر عقاید سلف را نظم بخشید و این چنین سلف در راهی پا گذاشتند که شاید خود نمیخواستند و یا نمیدانستند که این حمایتها و جانبداریها از حکومت بنیامیه چه بلایی بر سر عقاید اسلامی خواهد آورد.
سلفیان در استدلال خود بر نفی تأویل معتقدند که اگر به تأویل روی آوریم و آن را بپذیریم و آنچه عقل گفته به آن پایبند باشیم آنگاه ایمان به غیب از بین میرود حال آنکه ایمان به غیب در سراسر قرآن مورد تأکید خداوند است. بنابراین به خاطر اینکه نصوص را مشتبه نسازیم اولاً و ایمان به عقل پیدا نکنیم، ثانیا و ایمان به غیب را کنار نگذاریم، لذا تأویل را طرد میکنیم و آن را نمیپذیریم تا این تالی فاسدها را نداشته باشد.
زیرا اگر تأویل را بپذریم مجبوریم،بپذیریم که خداوند ملکش محدود است و انجام قبایح از دایره قدرت خدا خارج است و اجازه دهیم که در ملک خداوند چیزهایی رخ دهد که خدا نمیخواهد و قدرت بر هدایت و ضلالت ندارد. برای اینکه به این تالی فاسدها گرفتار نشویم تأویل را نمیپذریم و آن را طرد میکنیم همچنان که سلف انجام دادند.[34]سلفیان در استدلال دیگر در طرد و نفی تأویل قائلند که فرق صحیح و معتنابهی بین آنچه تأویل شده و آنچه تأویل نشده نمیبینیم.
سلفیان ـ به زعم خویش ـ دلائل گوناگونی برای ابطال تأویل دارند. سلفیان معتقدند عقایدی که سلف بر آن اجماع کردهاند، همان چیزی است که از جانب خدا و رسول در قرآن و سنت آمده است اما اصحاب تأویل هیچگاه نمیتوانند ادعا کنند که تأویلات آنان از سوی خداست. آخرین چیزی که میگویند این است که این مطلب از عقل قاصر آنان گذشته است. پس چگونه از ما میخواهند که یقین را (ظاهر آیات و روایات) را رها کرده و احتمالات عقلی را بپذیریم.[35]
دیگر اینکه اگر اصحاب تأویل حق میگویند پس باید بپذریم که خدا و روس لو اصحابش خلاف حق را بیان کرده و همگی در گمراهی بودند تا فلاسفه آمدند و حق را به ما نشان دادند که این بهتان عظیمی به خدا و رسول است.[36]
سومین دلیل سلفیان این است که تأویلگرایان هیچ فرقی میان آنچه محتاج تأویل است با آنچه احتیاج به تأویل ندارد، نمیگذارند و به عبارت دیگر هیچ ملاک و معیاری برای تأویل ندارند که لازمه آن یا تأویل همه آیات است یا هیچ کدام یا ایمان به بعض و کفر به برخی آیات است که این عین تناقض و اضطراب است.[37]
چهارم اینکه اصحاب تأویل هر کدام ابتدا اصلی را پذیرفته که معلوم نیست از کجا آورده است سپس براساس آن اصل، آیات قرآن را تأویل کرده و سنت را به کنار مینهد. جهمیه اصل نفی تشبیه را اتخاذ کرده پس تمام صفات خداوند را نفی میکند. قدریه اصل اختیار را پذیرفته و تمام نصوص قضا و قدر را کنار مینهد. شیعه اصل عداوند صحابه را تابعین کرده و تمام نصوص و فضائل صحابه را انکار میکند پس میبینیم که هر کدام به اصولی التزام دارند که مبنایی ندارد پس چرا باید از ظواهر آیات و روایات دست برداریم و به اصول من عندی آنان ملتزم شویم.[38]
سلفیان به خاطر عدم درک صحیح گفتار عقلگرایان، اصحاب تأویل را به تعطیل متهم ساخته و شنقیطی در این زمینه مینویسد:«تأویل گرایان میگویند: ظاهر متبادر به ذهن از نصوص صفات، تشبیه و تجسیم است و حق آن است که خدا منزه است از این که شبیه حوادث باشد پس به مجرد اضافه شدند صفتی از صفات مخلوقین به خدا، باید به این نکته توجه داد که خداوند شبیه مخلوقات نیست و خالق مبانیت ذاتی و صفاتی با مخلوق خویش دارد. تأویلگرایان با این کلمات به خیال خود ابتدا از تشبیه فرا رکرده و به زعم خویش به دریای اطمینان تنزیه پناه بردهاند و حال آنکه در حقیقت تأویل گرایان به تعطیل رسیدهاند».[39]
در این کلمات صراحتاً فهم تنزیهی تأویل گرایان مساوی با تعطیل گشته و حال آنکه هیچ یک از اصحاب تأویل دیدگاه خویش را تعطیل نمیداند. به نظر میرسد این تفاوت دیده بازگشت به هستیشناسی سلفیان و عقلگرایان میکند که سلفیان هستی مجرد از ماده را نپذیرفته و خداوند را اگرچه جسم نمیدانند اما موجودی هم که به هیچ وجه شبیه مخلوقات نیست را نمیپذیرند و مجردات را منکرند و چون مجردات را نمیپذیرند، تفکر هستی شناسانه فیلوسوفان و متکلمان را تعطیل نامیده؛ زیرا برای آنان مفهومی به غیر از تعطیل ندارد.
لذا برخی از سلفیان به عقلگرایان توصیه کرده که دست از این همه تعظیم برای خداوند بردارید؛ زیرا قرآن فرموده قومی به خاطر تعظیم الهی گفتند: خدا بزرگتر از آن است که کتابی بفرستد و رسولی را مبعوث کند. «و مَا قَدَروُ وا اللهَ حق قدرهی اذ قالوا ما انزل الله علی بشر من شی»[40] و نیز مجوس به هلاکت افتاد؛ زیرا تعظیم بیش از حد خدا را در این دید که خدا بزرگتر از آن است که ما او را عبادت کنیم بلکه باید اشیا نزدتر را عبادت کنیم. بنابراین توصیه میکنیم که عقلگرایان به خاطر تعظیم بیش از حد خداوند به سمت تعطیل نروند و همچون مجوس به انحراف کشیده نشوند.[41]
برخی از سلفیان برای تأیید دیدگاه خویش به نظر غزالی روی آورده که غزالی نیز در یک استدلال به برتری مذهب سلف در ترک تأویل اشاره کرده و مینویسد:« اما برهان کلی بر اینکه مذهب سلف حق است بر چهار اصل استوار است:1ـ پیامبر آشناترین فرد به مصالح بندگان در معاش و معاد آنان است. 2ـ پیامبرهرآنچه لازم بود برای امت خویش در مصالح عبادت در باب معاش و معاد آنان بیان کرد. 3ـ آشناترین افراد به معانی کلام پیامبر صحابه بودند. 4ـ صحابه در طول دوران زندگی خود از تأویل دوری جسته و آن را قبول نداشتند. پس از این چهار اصل نتیجه میگیریم صواب آن است که صحابه گفتهاند».[42]
اما همین غزالی در آثار دیگر خود، تأویل را پیرفته و به نظر میرسد در اینجا برای عوام این توصیه را دارد و الا خود هم در احیاء العلوم و هم در المنقذ من الضلال تأویلات بسیاری را پذیرفته و آن را منطبق با حق معرفی کرده است. دیگر آنکه این همه مخالفت صحابه با نصوص پیامبر را چگونه میتوان توجیه کرد و باز هم پذیرفت که آنان آشناترین افراد به معنای کلام پیامبرند. سوم آنکه چرا از افرادی همچون امیر مومنان یاد نمیشود و روش صحابه در فهم ظاهر آیات و روایات را مورد نقد قرار میداد و خود را قرآن ناطق معرفی کرد. دیگر آنکه برخی صحابه همچون ابن عباس قائل به تأویل بود و حتی از پیامبر برای خود نقل کرده است که پیامبر علم تأویل را به او آموخته است.
چهارم آنکه در آثار اصحاب حدیث و سلفیان در موارد متعدد تأویل دیده میشود که اگرچه از ذکر نام تأویر گریزان هستید اما روش ما همان روش اصحاب تأویل است و هر دو آیاتی که با اصول موضوعه آنان سازگاری نداشته باشد، تأویل میکنند. پس فرقی میان سلفیان و متاوّلان نیست. اصل پذیرفته شده سلفیان، پذیرش ظاهر نصوص است و اصل پذیرفته شده نزد متاوّلان قطعیات عقلی است که البته گاه ظنیات هم داخل آن میشود. حال اگر آیه یا روایتی با یکی از این اصول موضوعه مخالفت داشته باشد، تأویل آغاز میشود حال فرقی نمیکند که سلفی باشیم یا عقلگرا.
لوازم ظاهرگرایی و نفی تأویل
سلفیان با پذیرش ظواهر الفاظ نصوص کتاب و سنت بالاخص در باب مبدأ و معاد همراه با نفی تأویل، مجاز، تشبیه واستعاره در این زمینه،نگاهی تشبیهی ـ تجسیمی در باب ذات اسماء و صفات خداوند پیدا کرده و خدا را همچون مخلوقات دارای دست و پا دانسته که از کیفیت آن اطلاع ندارند. این مبنا تأثیر عمقیقی در اختلاف آنان با عقلگرایان و شهودیان ایجاد کرده و لوازم فراوانی را به همراه دارد که در این بخش به آن میپردازیم.
یکی از لوازم نفی تأویل و ظاهرگرایی این است که هرچه پیامبر از خداوند برای انسانها آورده است اعم از اینکه معنایش را بفهمیم یا نفهمیم، باید به آن ایمان بیاوریم و درباره آن به بحث و گفتگو نپردازیم. همچنین اجماع سلف بر تسلیم بودن بر آنچه پیامبر به دست ما رسیده لازم است.[43] زیرا پیامبر صادق مصدق است پس هرچه در کتاب و سنت آمده است بدون چون و چرا باید پذیرفت. مالک بن انس (م 179ه.ق) میگفت: «باید در برابر آنچه خداوند و پیامبر گفتهاند ایمان آورد و سوال از آنها بدعت است».[44] احمد بن حنبل که پیشوای سلفیه در مبانی فکری محسوب میگردد، مینویسد:«کسی که تفسیر حدیثی را نمیداند... پس برار باد به ایمان به آن و تسلیم در برابر او ... اگرچه مستمع از شنیدن آن به وحشت بیفتد باز هم باید آن را انکار نکند و تسلیم باشد وایمان آورد».[45]
وی در تک تک مسائل به این نکته توجه میدهد که باید ایمان بیاوری و تسلیم باشی و اعتراض نکنی. ایشان در ذیل بحث نزول خداوند به آسمان دنیا میگوید:«اخبار متواتر و آثار صحیح بر این نکته تاکید دارند که خداوند هر شب به آسمان دنیا میآید پس باید به آن ایمان آوری و تسلیم باشی و اعتراض نکنی...».[46]
در نگاه سلفیان هرآنچه را خداوند نازل کرده و پیامبر آن را ابلاغ نموده است همه موافق علم و اراده الهی است، لذا باید تمام کسانی که اسلام را پذیرفتهاند، آنها را تصدیق کنند و درباره آنها چون و چرا نکنند. مهم آن است که به این نصوص ایمان بیاوری همچنان که بسیاری از صحابه هرگاه به آیهای یا لفظی در آیهای میرسیدند و معنای آن را درک نمیکردند آن را به خداوند واگذار کرده و تسلیم میشدند و ایمان به نص داشته، در حالی که معنای آن را نمیفهمیدند، آن را به خداوند واگذار میکردند تا خدا فهمش را به آنان بدهد.[47]
بنابر نظر ابن قیم جوزی مردم در برابر وحی الهی چهار دستهاند. اولین دسته کسانی هستند که ظاهر و باطن آن را پذیرفته و این دسته اهل فقهاند که ائمه سلف بوده که مراد خداوند را فهمیده و آن را برای امت بیان کردند.در این دسته همچنین اهل حفظ و ضبط جای میگیرند که احادیث را حفظ کردند و به امت ابلاغ کردند، اما مثل اهل فقه و استنباط نیستند. این افراد همچون اهل فقه درایمان و تصدیق به نصوص با فقها شریکند اگرچه مثل آنان اهل تفقه نیستند.دسته دوم کسانی هستند که ظاهر و باطن وحی را رد میکنند و به آن کافر میشوند. اینها کسانی هستند که به خاطر حب دنیا و ریاست به جحد وحی پرداخته و با اینکه یقین دارند از سوی خداست به انکار آن میپردازند. این افراد کفار قریش بودند.
دسته سوم کسانی هستند که ظاهر قرآن وحی را میپذیرند، اما باطن آن را رد میکنند مثل منافقان که خداوند در قرآن آنان را به کوران تشبیه کرده است.[48] دسته چهارم کسانی هستند که باطن را پذیرفته و ظاهر را رد میکنند که این بر عکس نفاق است که قران مومن آل فرعون و نجاشی به حبشه[49] از این قبیل هستند. ابن قیم جوزی معتقد است که اهل هدایت و دین حق همان کسانی هستند، که تمام آنچه را پیامبر از آن خبر داده تصدیق کنند و معتقد باشند که این مطالب حق است و مطابق با نفس الامر و متعرض شبهات و ظنون نگردند. امر و نهی الهی را بپذیرند و تسلیم محض باشند.[50]
شارح معروف عقیده طحاوی یعنی ابن ابی عز حنفی نیز مینویسد:«واجب است که یک مسلمان به تمام و کمال تسلیم محض پیامبر باشد و اخبار او را تلقی به قبول کند بدون اینکه با خیالات باطل که آن را معقول مینامند درگیر سازد، یا شبهه و شکی در آن ایجاد کند یا آرای رجال را بر آرای پیامبر مقدم کند. این افکار آشغالهای اذهان است که نباید با کلام پیامبر سنجیده شود. بلکه باید تسلیم محض بود و ایمان کامل داشت و همچنان که توحید در خدا و رسول را پذیرفتیم؛ توحید در متابعت رسول را هم بپذیریم و فقط از او متابعت نماییم و از رجالی که با خیالات زندگی میکنند، تعبیت نکنیم»[51]
سلفیان معتقدند که دلیل ما برای تسلیم محض و ایمان بدون چون و چرای فرامین و دستورات پیامبر، دستور خود قرآن است. قرآن درباره تسلیم محض بودن و قیل و قال نکردن، در این آیه خداوند به ذات خود قسم میخورد که ایمان در هنگامی... است که تسلیم محض باشید و در تمام امور اخباری و انشایی پیرو پیامبر خویش باشید و باید رضای نفسی نسبت به تمام اخبار وارده از سوی خداوند و پیامبرش در نفس انسان وجود داشته باشد. باید قبول قلبی و اطمینان به قلب نسبت به آنچه اسلام میگوید، وجود داشته باشد تا بتوانیم آن فرد را مومن بدانیم.[52]
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست