پاسخ به:اشعار فريدون مشيری
چهارشنبه 11 دی 1392 5:45 PM
گل از طراوت باران صبحدم لبریز
هوای باغ و بهار از نسیم و نم لبریز
صفای روی تو ای ابر مهربان بهار
که هست دامنت از رشحه کرم لبریز
هزار
چلچله در برج صبح می خوانند
هنوز گوش شب از بانگ زیر و بم لبریز
به پای گل چه نشینم دریندیار که هست
روان خلق ز غوغای بیش و کم لبریز
مرا به دشت شقایق مخوان که لبریز است
فضای دهر ز خونابه لبریز
ببین در آیینه روزگار نقش بلا
که شد ز خون سیاووش جام لبریز
چگونه درد
شکیبایی اش نیازارد
دلی که هست به هر جا ز درد و غم لبریز