دلنوشته...
سه شنبه 26 آذر 1392 3:36 PM
هرلحظه که یاد آور میشوند برایم خاطرهای تلخ وشیرین ، همیشه ودر تمام لحظات بودهای ای خداوندگار من...روزهایی داشتم پر از سردی
وابهام چه شگفت انگیز با من بوده ای پا به پا قدم به قدم ... در حالی که کوتاهی کردم گاه به گاه دم به دم .بی مهری ها حرف ها ونگاههای
سنگین مردم هیچ نکرد با من چون خدایی بودی وخدایی کردیبرای من ،ترک نکردی بندهات را هیچگاه... دستانم را محکم تر فشردی حتی
زمانی که کارهایی کردم که نباید میکردم . ای مهربانم مینویسم حوالی افکار خسته و پریشانم ...چه ابرهای مه آلود وتاریکی که از خیالات و
اوهام کودکانه ام بر روی قلبم سایه انداخته بود و چشم دلم را از نعمت دیدنت محروم ساخته بود . اینک بازهم تویی که نسیم رحمت هیشگی
ات وزیدن گرفته وآن حجاب ها را کنار زده تا از دریچه ی عقلم با چشم قلبم وبا تمام وجودم نظاره گر جمال دلربای تو باشم که هر چه بیشتر
نظاره گرت باشم مزه ی شیرین با تو بودن را بیشتر می چشم و کامل تر میگردد وجودم