وهابيت و كشتار مسلمانان
دوشنبه 15 آذر 1389 12:08 PM
توافق محمد بن عبدالوهاب با محمد بن سعود براى كشتن مسلمانان
سرانجام پسر عبدالوهاب از «عيينه» بيرون رانده شد و به سال1160 به شهر «درعيه» رفت (همان شهرى كه مركز مسيلمه كذاببود) و در خانه مردى به نام «عبدالله بن سويلم» فرود آمد ودر آن موقع حكمران اين سرزمين «محمد بن سعود» (جد آل سعود)از قبيله «عنيزه» بود، محمد بن سعود زنى داشتبه نام«موصى» دختر «ابى وحطان» از آل كثير كه زنى با تدبير وخردمند بود، اين زن از وضع شيخ اطلاع يافت و به محمد، شوهر خوداظهار داشت كه اين مرد غنيمتى است كه خدا به تو فرستاده، مقدماو را گرامى بدار و در بزرگداشت وى كوشا باش و يارى او راغنيمتشمار.
ابن سعود پيشنهاد زن خود را پذيرفت و در خانه عبدالله بنسويلم به ديدن شيخ رفت و به عزت و نيكى به او مژده داد، شيخنيز قدرت و تسلط بر همه بلاد نجد را به وى بشارت داد و دربارهروش پيامبر(ص) و اصحاب آن حضرت در امر به معروف و نهى از منكرو جهاد در راه خدا سخن گفت و همچنين به او يادآور شد كه هربدعتى گمراهى است و اين كه مردم نجد بدعتهائى بكار مىبرند، ومرتكب ظلم مىشوند و دچار اختلاف و تفرقه هستند.
محمد بن سعود، سخنان شيخ محمد را به مصلحتخود تشخيص داد وآنها را پذيرفت و به وى اطمينان داد كه به ياريش برخواهد خاستو بامخالفان، جهاد خواهد كرد ولى به دو شرط: يكى آن كه وقتىكارها رو به راه شد، شيخ از او جدا نشود و با ديگرى رابطهبرقرار نكند. دوم اين كه مجاز باشد خراجى را كه همهساله ازاهل درعيه، دريافت مىدارد، بازهم دريافت كند. شيخ شرط اول راپذيرفت و درباره شرط دوم گفت: اميد استخداوند فتوحات و غنائمبسيارى بيشتر از خراج درعيه نصيب تو گرداند (1) . بدين ترتيبمحمد بن عبدالوهاب و محمد بن سعود در مورد جنگ با مخالفان وامر به معروف و نهى از منكر و اقامه شعائر دين (طبق عقايدخود) با يكديگر بيعت كردند.
بعضى از مستشرقين مثل «فيليپ حتى» (2) و «گلدزيهر» (3) وبرخى ديگر گفتهاند: محمد بن سعود پسر خود عبدالعزيز را دامادشيخ ساخت و اگر اين امر صحيح باشد، موجب رابطه نزديكترى ميانآن دو گرديد و اين عهد و پيمان ميان آل سعود و عائلهعبدالوهاب تا به امروز همچنان استمرار دارد و روابط فاميلىنيز همچنان ميان آنها در جريان است (4) .
عثمان بن معمر نخستين قربانى اين توافق
گفتيم كه «عثمان بن معمر»، امير عيينه، شيخ را از آن شهربيرون كرد، اما وقتى «محمد بن سعود»، امير درعيه به يارىشيخ شتافت و با يكديگر بيعت كردند و كار او بالا گرفت، عثماناز كار خود به شدت پشيمان شد و به اين فكر افتاد كه شيخ محمدرا دوباره به «عيينه» برگرداند و بدين منظور با جمعى ازياران خود، به درعيه رفت و شيخ را به بازگشتبه عيينه، ترغيبكرد، اما شيخ بازگشتخود را موكول به اجازه «محمد بن سعود»نمود، محمد هم به هيچوجه به اين امر راضى نشد و عثمان بهعيينه باز گشت درحالى كه سخت پشيمان و بيمناك بود (5) .
طولى نكشيد شيخ محمد حكم كفر عثمان بن معمر را صادر كرد وگفت: «ان عثمان بن معمر مشرك كافر» و دو نفر را مامور كشتناو نمود، آن دو نفر در نماز جمعه شركت كردند و پس از پاياننماز او را در محراب مسجد در ماه رجب سال 1163 به قتلرساندند، روز بعد محمد بن عبدالوهاب به عيينه آمد و «مشارىبن معمر» را كه از پيروانش بود، به عنوان حاكم عيينه تعيينكرد (6) .
با اين كه «عثمان بن معمر» هميشه كمك مردم درعيه بود و باتزويج كردن دخترش با «عبدالعزيز بن محمد» با سعوديها روابطنزديكترى برقرار كرده بود و از اين دختر فرزندى به دنيا آمدهبه نام «سعود» كه در عصر او و هابيها به اوج قدرت رسيدند،ولى شيخ اولين كارى كه كرد، عثمان را به بهانه اين كه كافرشده، به قتل رساند و شخصا به «عيينه» رفت و دستور داد قصرآل معمر را با خاك يكسان كردند (7) .
حال نمىدانيم چگونه «عثمان بن معمر» حاكم عيينه كافر و مشركشده بود كه در روز جمعه در محراب نماز به قتل رسيد؟! در آنوقت كه شيخ محمد به درعيه آمد و با محمد بن سعود براى كشتنمسلمانان توافق كرد مردم درعيه در نهايت تنگدستى و احتياجبودند و براى قوت روزانه خود كار مىكردند و نيز در مجلس شيخحاضر مىشدند تا به وعظ او گوش فرا دهند.
«ابن بشر نجدى» چنين مىگويد: من (ابن بشر) شهر درعيه را بعداز اين تاريخ در زمان سعود، مشاهده كردم درحالى كه مردم آن ازثروت فراوان برخوردار بودند و سلاحهاى ايشان با زر و سيم تزيينشده بود و بر اسبهاى اصيل سوار مىشدند و از لباسهاى فاخر بهتن مىكردند و از هر لحاظ در نعمت و رفاه بودند، به حدى كهزبان از شرح و بيان آن ناتوان است. روزى در يكى از بازارهاىدرعيه ديدم كه مردها در طرفى و زنها در طرف ديگر قرار داشتند،در آنجا، طلا و نقره و اسلحه و شتر و اسب و گوسفند و لباسهاىفاخر و مواد غذائى، به قدرى زياد بود كه زبان از وصف آن عاجزاست تا چشم كار مىكرد، بازار ديده مىشد و من فرياد فروشندگانو خريداران را مىشنيدم كه مانند زنبور عسل همهمه مىكردند كهيكى مىگفت فروختم و ديگرى مىگفتخريدم (8) .
«ابن بشر» از ثروتهاى انباشته در درعيه، سخن گفته ولى شرحنداده است كه اين ثروتهاى هنگفت از كجا پيدا شده بود ولى ازتاريخ پيداست كه آن از حمله به قبائل و شهرهاى ديگر نجد وغارت كردن اموال ديگر مسلمانان به دست آمده بود. خود ابن بشردر ضمن بيان سيره سعود بن عبدالعزيد(درگذشته 1229) گفته استكه وى در حملات خود جز كودكان نابالغ و زنان و سالخوردگان، همهرا از دم شمشير مىگذرانيد و تمام اموال را تصاحب مىكرد (9) .
پس از آن كه محمد بن عبدالوهاب براى كشتار مسلمانان با حكمراندرعيه محمد بن سعود پيمان بست، آنگاه به روساى قبائل و تماممردم نجد و قاضيان نامه نوشته و آنها را به قبول مذهب تازهفرا خواند، برخى پيروى كردند و برخى نيز بىاعتنائى نمودند. اومردم درعيه را به جنگ و پيكار فرا خواند، آنان به نداى وىپاسخ گفتند. و اعلان نمود تمام اهل نجد بدون استثناء «كفرهتباح دماوهم و نساوهم و متملكاتهم و المسلم هو من آمن بالسنهالتى يسير عليها محمد بن عبدالوهاب و محمد بن سعود» (10)
«كافر هستند و خونها و زنها و اموالشان مباح است، مسلمان كسىاستبه سنتى كه محمد بن عبدالوهاب و محمد بن سعود سير مىكنند،ايمان بياورد».
بعد از پنجسال از پيمان «محمد بن عبدالوهاب و محمد بنسعود»، هنوز سلطه امير درعيه در منطقه حتى در نزديكترينآباديها پذيرفته نشده بود. در «حريملا»; «سلمان» برادر«محمد بن عبدالوهاب» مردم را بر ضد وهابيها تحريك مىكرد وبه تمام شهرهاى نجد نامههائى فرستاد و در آنها تعاليم برادرشرا مصيبتبار خواند، نامههاى او در مردم اثر مىگذاشت، الا اينكه «عبدالعزيز» با 800 نفر پياده و 20 سواره بر «حريملا»استيلا يافت و «سلمان» به طرف «سدير» فرار كرد (11) .
«ملطبرون» مىگويد: او در سرزمين نجد مذهبش را آشكار ساخت وسعود از وى تبعيت نمود، او مردى بود زيرك و محكمكار بود. هريك خود را با ديگرى تقويت كرد، سعود با پيروى از آئين تازه«محمد بن عبدالوهاب» پايههاى كومتخويش را محكم مىكرد وپسر عبدالوهاب هم در اثر كمكهاى نظامى سعود و به زور شمشير اوداعيه خويش را بگسترد و تقويت نمود و در نتيجه، سعود حكمرانمنطقه، و محمد بن عبدالوهاب رهبر مذهبى مردم شد.
فرزندان هر يك پست پدر خود را اشغال مىكردند و بعد از آن كهسعود بر قبيله خود پيروز گشت و بر دو قبيله ديگر از يمن نيزغلبه يافت و قبائل بسيارى از عرب و نيز همه اعراب نجد بهوهابيت گرويدند. شهر درعيه را كه در جنوب شرقى بصره واقع است،پايتختخويش قرار داد و پس از پانزده سال، حكومتسعود توسعهپيدا كرد و باز به توسعه بيشترى حرص مىورزيد.
او از پيروان خود يك دهم چهارپايان، نقدينه و اجناس، بلكهانسانها را مىگرفت. او با قرعهكشى، يكدهم(110) نيروى انسانىپيروان خود را به خدمتخويش مىگماشت، در نتيجه ثروتى كلان بهمرساند و سپاهى انبوه تدارك ديد كه بر يكصد و بيست هزار رزمندهبالغ مىشد (12) .
«زينى دحلان» در كتاب «خلاصه الكلام فى امراء البلد الحرام»مىنويسد: «ابتداى ظهور محمد بن عبدالوهاب به سال 1142ه بودو پس از پنجسال آئين او شهرت پيدا كرد و عقايد واهى او درنجد ظاهر شد و علنا تعاليم خود را بر مردم بخواند.
حكمران درعيه محمد بن سعود به يارى او شتافت و اهالى اين شهررا به متابعت وى فراخواند آنها نيز جملگى تبعيت كردند و بهتدريج طوائف بسيارى از عربها از او پيروى نمودند تا نيروى اوعظيم شد به حدى كه عربهاى بدوى از او بيمناك شدند.
برنامه دعوتش اين بود كه مىگفت: «انما ادعوكم الى التوحيد وترك الشرك بالله» (13) .«من شما را به توحيد و يگانهپرستى وترك شرك به خدا فرا مىخوانم».
در دائرهالمعارف اسلامى مىنويسد: «محمد بن سعود» پس از توافقبا «محمد بن عبدالوهاب» در سال 1159، از هر طرف به بلادمجاور و مناطق بدويانى كه به او نزديك بودند، حمله مىبرد واموالشان را غارت مىكرد، اين امر باعثشد كه امراى نيرومندنجد كه با او همسايه بودند، مانند بنىخالد از «لحايا»(احسا)و «آل مكرمى» از نجران، در كار او مداخله نمايند، اما آنهانتوانستند جلو پيشرفت وهابيت را بگيرند (14) .
نخستين كسى كه با «محمد بن سعود» به دشمنى برخاست، «دهامبن دواس» بود كه به درعيه حمله برد و دو پسر محمد، فيصل وسعود را به قتل رساند (15) .
در سال 1162 اشراف مكه، جريان كار وهابيان را به باب عالىعثمانى اطلاع دادند و اين نخستين بار بود كه حكومت عثمانى ازفتنه وهابى اطلاع يافت.
ابن بشر مىنويسد: «سال 1178 براى محمد بن سعود سختترين سالهابود، زيرا «عرعربن خالدى» حاكم احسا و «حسن بن هبهالله»حاكم نجران با يكديگر همقسم شده بودند كه به «درعيه» حملهكنند و دعوت جديد دينى را از ميان ببرند و شوكت مروجان آن رادرهم شكنند. از طرفى محمد بن سعود مىديد كه هنوز سپاه عرعر وديگر مخالفان او نرسيده، فرزندش در ناحيه حائر، مابين خرج ورياض شكستخورده و حدود 500 كشته و 200 اسير داده است. اينپيشامدها او را بسيار نگران ساخته بود، اما شيخ محمد او را باسخنان خود، دلگرم مىساخت. در اينجا شيخ محمد بن عبدالوهاب يكزيركى بزرگ ديبلوماسى نشان داد و حاكم احساء نرسيده با حاكمنجران صلح برقرار نمود و لذا نجرانيها بدون اين كه منتظر آمدنسپاه عرعر بشوند، منطقه را ترك گفته به سوى احساء حركتكردند (16) . و بدين ترتيب خطرى كه در اين ناحيه، محمد بن سعودرا تهديد مىكرد، از ميان رفت و پس از رفتن آنها، سپاه عرعرفرا رسيد و در پشتحصار درعيه ماندند و كارى نتوانستند انجامبدهند (17) .
وهابيان و شرفاء مكه
«زينى دحلان» مىنويسد: «وهابيها در زمان حكومتشريف مسعودمتوفى به سال 1165 سى تن از علماى خود را براى بحث و گفتگو بهمكه و مدينه فرستادند. شريف مسعود از علماى حرمين خواست كه باآنان به بحث و گفتگو بپردازند و علماى مكه با آنها بحث كردندو سرانجام عقائد آنها را فاسد و بىاساس يافتند و قاضى شرع حكمكفر آنان را صادر كرد و به حبسشان فرمان داد، برخى از آنانزندانى و برخى ديگر فرار را بر قرار ترجيح دادند» (18) .
«زينى دحلان» در كتاب ديگر مىگويد: «وهابيان نزد شريف مسعودعدهاى را فرستادند تا از او اجازه حج دريافت دارند، مقصودنهائى آنها اين بود كه معتقدات خود را به مردم حرمين شريفينعرضه كنند، آنان قبل از اين، سى تن از علماى خود را فرستادهبودند تا به اثبات تباهى عقايد اهل مكه و مدينه بپردازند.
وهابيان تا آنجا حاضر بودند كه در مقابل دريافت اجازه حج مالمقررى بهطور ساليانه به عهده بگيرند. مردم مكه و مدينه پيدايشمسلك و هابى را شنيده بودند ولى از حقيقت آن آگاه نبودند. چونعلماى نجد به مكه رسيدند، شريف مسعود، دستور داد علماى حرمينبا آنان به مناظره بپردازند، سرانجام شريف به قاضى شريح دستورداد سند به كفر آنها بنويسد و آنها را زندانى كرد و دست وپايشان را در غل و زنجير نهاد» (19) .
در سال 1179ه محمد بن سعود پس از سى سال فرمانروائى به هلاكترسيد (20) .
و «عبدالعزيز» بزرگترين پسر «محمد بن سعود» به جاى پدرنشست و زمام امور را در دست گرفت. «ابن غنام» و «ابن بشر»نوشتهاند كه «عبدالعزيز» تنها حاكم و صاحب تخت نبود، بلكهامام و پيشواى وهابيها به حساب مىآمد (21) .
او در راه پيشرفت مسلك وهابى و توسعه حكومتخود، بسيار كوششكرد. وى در سى سال اول فرمانروائى خود، مدام با قبائل مجاوردر حال جنگ بود و اغلب آنها را شكست داده و رام كرده بود و درسال 1208 منطقه احسا را فتح كرد و با فتح احسا و قطيف،وهابيان به كرانههاى خليج فارس راه يافتند.
البته سلطه سعوديها تنها قائم به سلاح نبود، بلكه به مجرد فتحيك منطقه، عدهاى از علماى وهابى از درعيه مىرسيدند و مردم رابه قول خودشان به توحيد حقيقى دعوت مىكردند. بنابراين قسمتىاز ساكنان درعيه را علماء و مبلغين وهابى تشكيل مىدادند كهبراى تبليغ مسلك وهابيتبه سراسر منطقه اعزام مىگرديدند (22) .
جلوتر گفتيم: محمد بن عبدالوهاب عدهاى از علماى وهابى را براىاظهار دعوت و گرفتن اجازه حج نزد شريف مسعود فرستاد ولى شريفمسعود دستور دستگيرى آنان را صادر كرد و حكم به كفرشان داد واجازه حج هم به آنان نداد.
وهابيها تا فوت «شريف مسعود»(1165) از شركت در مراسم حجمحروم بودند، بعد از شريف مسعود، برادرش «شريف مساعد بنسعيد» به امارت مكه رسيد. وهابيها براى دريافت اجازه حجعدهاى را نزد او فرستادند، او نيز مانند برادرش از دادناجازه، خوددارى كرد.
«مساعد» در سال 1184 درگذشت و برادرش «شريف احمد» به جاىاو نشست. امير درعيه عدهاى از علماى وهابى را نزد او فرستاد.
شريف به علماى مكه دستور داد آنها را بيازمايند علماى مكهآنها را آزمايش كردند و آنها را بىدين و زنديق تشخيص دادند وشريف اجازه حجبه آنها نداد. و در سال 1186 «شريف سرور بنمساعد» امارت مكه را از عمويش گرفت. وى اجازه زيارت خانه خدارا به وهابيان داد به شرط اين كه مانند رافضه و عجمها صد راساسب بپردازند ولى آنان از اين كه مثل رافضىها باشند، ازپرداخت آن امتناع كردند (23) .
و چون در سال 1202 شريف سرور درگذشت، «شريف غالب» جانشين اوگرديد باز وهابيها عدهاى را براى گرفتن اجازه جبه مكهفرستادند، شريف غالب نيز از دادن اجازه به آنها امتناع ورزيدو آماده جنگ با «عبدالعزيز» امير وهابىگرديد و در سال 1205لشگرى جهت جنگ با وهابيها آماده ساخت (24) .
«عبدالعزيز» كه همواره در فكر تصرف مكه بود و بهانهاى براىاين كار مىجست، بلافاصله به سوى مكه لشگر كشيد و ميان او وشريف غالب جنگ آغاز گشت. اين جنگ از سال 1205 تا سال 1220ادامه داشت و در اين مدت پانزده واقعه مهم ميان طرفين رخ دادولى كار يك طرفه نشد.
«صلاحالدين مختار» مولف كتاب «تاريخالمملكهالعربيهالسعوديه» درباره اين جنگ مىنويسد:
«در سال 1205 شريف غالب، سپاه گرانى كه تعداد آن به ده هزارتن بالغ مىشد، و بيش از 20 عدد توپ همراه ايشان بود، بهفرماندهى برادرش «عبدالعزيز» براى جنگ با مردم نجد، تجهيزكرد ولى سپاه مزبور كارى از پيش نبرد».
نويسنده مزبور، دفاع وهابيان را به طرز مبالغهآميزى وصف كردهو از جمله نوشته است كه سپاه عظيم شريف غالب كه در بين راه،جمعى از عشاير حجاز و شمر و مطير و افراد ديگر نيز به آنهاملحق شده بودند، نتوانستند قصر بسام را كه فقط سى تن از آندفاع مىكردند، به تصرف خود درآورند و همچنين نتوانستند قريهشعرا را بعد از يك محاصره طولانى فتح كنند درحالى كه بيش ازچهل تن از آن دفاع نمىكردند (25) . اين جنگها همچنان ادامه داشتو محمد بن عبدالوهاب آخرين سالهاى عمر خود را مىگذراند،عبدالعزيز براى تحكيم موفقيتخود و خاندانش با صلاحديد شيخ،سلطنت را در خانواده خود ارثى ساخت و پسرش سعود را در حالحيات خود به ولايت عهدى انتخاب كرد و شيخ نيز آن را تاييدنمود (26) . و سرانجام شيخ محمد بن عبدالوهاب در سال 1206 بههلاكت رسيد و حكومت پادشاهى وهابى براساس مسلك محمد بنعبدالوهاب در نجد برقرار كرد.