0

پسرك و خدمتكار

 
relax_girl
relax_girl
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 212
محل سکونت : خراسان

داستان پيرمرد – بسيار زيبا
چهارشنبه 10 آذر 1389  3:04 AM

پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي كرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش راشخم بزند اما اين كار خيلي سختي بود .تنها پسرش كه مي توانست به او كمك كند در زندان بود پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد
پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بكارم من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان كاشت محصول را دوست داشت. من براي كار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشكلات من حل مي شد من مي دانم كه اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي
دوستدار تو پدر

پيرمرد اين تلگراف را دريافت كرد
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان كرده ام
۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پليس محلي ديده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينكه اسلحه اي پيدا كنند
پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت كه چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه كند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و
سيب زميني هايت را بكار، اين بهترين كاري بود كه از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم

هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام كاري بگيريد مي توانيد آن را انجام بدهيد
مانع ذهن است . نه اينكه شما يا يك فرد كجا هستيد

marjan
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها