پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389 10:19 PM
عدم دلبستگى پارسا به دارايى
در ميان كاروان حج ، عازم مكه بودم ، پارسايى تهيدست در ميان كاروان بود، يكى از ثروتمندان عرب ، صد دينار به او بخشيد، تا در صحراى منى گوسفند خريده و قربانى كند، در مسير راه رهزنان خفاجه (يكى از گروههاى دزدهاى وابسته به طايفه بنى عامر ) ناگاه به كاروان حمله كردند، و همه دار و ندار كاروان را چپاول نموده و بردند، بازرگانان به گريه و زارى افتادند، و بى فايده فرياد و شيون مى زند.
گر تضرع كنى و گر فرياد |
دزد، زر باز پس نخواهد داد |
ولى آن پارساى تهيدست همچنان استوار و بردبار بود و گريه و فرياد نمى كرد، از او پرسيدم مگر دارايى تو را دزد نبرد؟
در پاسخ گفت : آرى دارايى مرا نيز بردند، ولى من دلبستگى به دارايى نداشتم كه هنگام جدايى آن ، آزرده خاطر گردم .
نبايد بستن اندر چيز و كس دل |
كه دل برداشتن كارى است مشكل |
گفتم : آنچه را (در مورد دلبستگى ) گفتى با وضع من نسبت به فراق دوست عزيزم هماهنگ است ، از اين رو كه : در دوران جوانى با نوجوانى دوست بودم ، و بقدرى پيوند دوستى ما محكم بود كه همواره بر چهره زيبايى او مى نگريستم ، و اين پيوستگى مايه نشاط زندگيم بود.
مگر ملائكه بر آسمان ، و گرنه بشر |
به حسن صورت او در زمين نخواهد بود |
ولى ناگاه دست اجل فرا رسيد و آن دوست عزيز را از ما گرفت ، و به فراق او مبتلا شدم ، روزها بر سر گورش مى رفتم و در سوگ فراق او مى گفتم :
كاش كان روز كه در پاى تو شد خار اجل |
دست گيتى بزدى تيغ هلاكم بر سر |
تا در اين روز، جهان بى تو نديدى چشمم |
اين منم بر سر خاك تو كه خاكم بر سر |
آنكه قرارش نگرفتى و خواب |
تا گل و نسرين نفشاندى نخست |
گردش گيتى گل رويش بريخت |
خار بنان بر سر خاكش برست |
پس از جدايى آن دوست عزيز، تصميم استوار گرفتم كه در باقيمانده زندگى ، بساط هوس و آرزو را بچينم ، و از همنشينى با افراد و شركت در مجالس ، خوددارى كنم (و گوشه گيرى در حد عدم دلبستگى به چيزى را برگزينم .)
سود دريا نيك بودى ، گر نبودى بيم موج |
صحبت گل خوش بدى گر نيستى تشويش خار |
دوش چون طاووس مى نازيدم اندر باغ وصل |
ديگر امروز از فراق يار مى پيچم چو مار |