پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389 10:19 PM
عزت با رنج ، بهتر از ذلت بى رنج
دو برادر بودند كه يكى از آنها در خدمت شاه به سر مى برد و زندگى خوشى داشت و ديگرى از كار بازو، نانى به دست مى آورد و مى خورد و همواره در رنج كار كردن بود.
يك روز برادر توانگر به برادر زحمت كش خود گفت : ((چرا چاكرى شاه را نكنى ، تا از رنج كار كردن نجات يابى ؟ ))
برادر كارگر گفت : ((تو چرا كار نكنى تا از ذلت خدمت به شاه نجات يابى ؟ كه خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن بهتر از بستن شمشير طلايى به كمر براى خدمت شاه است . ))
به دست آهك تفته كردن خمير |
به از دست بر سينه پيش امير |
عمر گرانمايه در اين صرف شد |
تا چه خورم صيف و چه پوشم شتا |
اى شكم خيره به نانى بساز |
تا نكنى پشت به خدمت دو تا |