پاسخ به:حکایت های گلستان
سه شنبه 9 آذر 1389 4:46 AM
آمدى ، ولى حالا چرا؟
در آغاز جوانى چنانكه پيش آيد و مى دانى ، به زيبارويى دل بسته بودم و عشق نهانى به او داشتم ، زيرا حنجره اى خوش آوا و جمالى چون ماه چهارده داشت .
آنكه نبات عارضش آب حيات مى خورد |
در شكرش نگه كند هر كه نبات مى خورد |
از روى اتفاق ، كارى ناموزون از او ديدم ، بدم آمد، پيوند با او را بريدم و دل از مهرش كندم و گفتم :
برو هر چه مى بايدت پيش گير |
سر ما ندارى سر خويش گير |
شنيدم مى رفت و مى گفت :
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد |
رونق بازار آفتاب نكاهد |
او به سفرى طولانى رفت ، پريشانى فراق او دلم را رنجانيد و در روانم اثر تلخى گذاشت .
بازى آى و مرا بكش كه پيشت مردن |
خوشتر كه پس از تو زندگانى كردن |
شكر و سپاس خدا را كه پس از مدتى بازگشت ، ولى چه بازگشتى ؟ كه : حلق خوش آوايش كه گويى حنجره حضرت داوود دگرگون گشته بود، و سرمايه زيباى يوسف نماى او تباه شده و سيب چانه اش (بر اثر روييدن مو) گرد گرفته و از زيباييش كاسته بود، توقع داشت كه از او استقبال گرم كنم ، ولى از او كنار كشيدم و گفتم :
آن روز كه خط شاهدت بود |
صاحب نظر از نظر براندى |
امروز بيامدى به صلحش |
كش ضمه و فتحه بر نشاندى |
تازه بهارا! ورقت زرد شد |
ديگ منه كآتش ما سرد شد |
چند خرامى و تكبر كنى |
دولت پارينه تصور كنى ؟ |
پيش كسى رو كه طلبكار تو است |
ناز بر آن كن كه خريدار تو است |
سبزه در باغ گفته اند خوش است |
داند آن كس كه اين سخن گويد |
يعنى از روى نيكوان خط سبز |
دل عشاق بيشتر جويد |
بوستان تو گند نازايست |
بس كه بر مى كنى و مى رويد |
گر صبر كنى ور نكنى موى بناگوش |
اين دولت ايام نكويى به سر آيد |
گر دست به جان داشتمى همچو تو بر ريش |
نگذاشتمى تا به قيامت كه برآيد |
سؤ ال كردم و گفتم : جمال روى تو را |
چه شد كه مورچه بر گرد ماه جوشيده است ؟ |
جواب داد ندانم چه بود رويم را |
مگر به ماتم حسنم سياه پوشيده است |
آرى دنيا در حال تغيير است ، زيبايى چهره در نوجوانى ، پس از مدتى با روييدن موى صورت ، تغيير مى يابد، و چون مورچگان سياه در كنار هم ، صفحه سفيد چهره را سياه مى سازد