پاسخ به: ----o-( ذوالکفــــــل " ترک صفت رذیله حسادت ")-o---
یک شنبه 14 مهر 1392 11:32 AM
داستانی جالب در مورد حسادت
در زمان يكی از خلفا ،مرد ثروتمندی غلامی خريد . از روز اولی كه او را خريد ، مانند يك غلام بااو رفتار نمیكرد ، بلكه مانند يك آقا با او رفتار میكرد . بهترين غذاهارا به او میداد ، بهترين لباسها را برايش میخريد ، وسائل آسايش او را فراهم میكرد و درست مانند فرزند خود با او رفتار میكرد ، گوئی پرواری برای خودش آورده است . غلام میديد كه اربابش هميشه در فكر است ، هميشهناراحت است . بالاخره ارباب حاضر شد او را آزاد كند و سرمايه زيادی همبه او بدهد . يك شب درد دل خود را با غلام در ميان گذاشت و گفت : من حاضرم تو را آزاد كنم و اين مقدار پول هم بدهم ، ولی میدانی برای چه اينهمه خدمت به تو كردم ؟ فقط برای يك تقاضا ، اگر تو اين تقاضا را انجام دهی هر چه كه به تو دادم حلال و نوش جانت باشد ، و بيش از اين هم به تو میدهم ولی اگر اين كار را انجام ندهی من از تو راضی نيستم . غلام گفت : هر چه تو بگوئی اطاعت میكنم ، تو ولی نعمت من هستی و به من حيات دادی . گفت : نه ، بايد قول قطعی بدهی ، میترسم اگر پيشنهاد كنم ، قبول نكنی. گفت:هر چه میخواهی پيشنهاد كنی بگو ، تا من بگويم"بله".
وقتی كاملا قول گرفت ، گفت : پيشنهاد من اين است كه دريك موقع و جای خاصی كه من دستور میدهم ، سر مرا از بيخ ببری . گفت :آخر چنين چيزی نمیشود . گفت : خير ، من از تو قول گرفتم و بايد اين كار را انجام دهی . نيمه شب غلام را بيدار كرد ، كارد تيزی به او داد ، و باهم به پشت بام يكی از همسايهها رفتند . در آنجا خوابيد و كيسه پول را بهغلام داد و گفت : همينجا سر من را ببر و هر جا كه دلت میخواهد برو . غلامگفت : برای چه ؟ گفت : برای اينكه من اين همسايه را نمیتوانم ببينم .مردن برای من از زندگی بهتر است . ما رقيب يكديگر بوديم و او از منپيش افتاده و همه چيزش از من بهتر است . من دارم در آتش حسد میسوزم ،میخواهم قتلی به پای او بيفتد و او را زندانی كنند . اگر چنين چيزی شود ،من راحت شدهام . راحتی من فقط برای اين است كه میدانم اگر اينجا كشتهشوم ، فردا میگويند جنازهاش در پشت بام رقيبش پيدا شده ، پس حتمارقيبش او را كشته است ، بعد رقيب مرا زندانی و سپس اعدام میكنند ومقصود من حاصل میشود ! غلام گفت : حال كه تو چنين آدم احمقی هستی ، چرا من اين كار را نكنم ؟ تو برای همان كشته شدن خوب هستی . سر او را بريد ،كيسه پول را هم برداشت و رفت . خبر در همه جا پيچيد . آن مرد همسايه رابه زندان بردند ، ولی همه میگفتند اگر او قاتل باشد ، روی پشت بام خانهخودش كه اين كار را نمیكند ، پس قضيه چيست ؟ معمائی شده بود . وجدانغلام او را راحت نگذاشت ، پيش حكومت وقت رفت و حقيقت را اينطورگفت : من به تقاضای خودش او را كشتم . او آنچنان در حسد میسوخت كهمرگ را بر زندگی ترجيح میداد . وقتی مشخص شد قضيه از اين قرار است ،هم غلام و هم مرد زندانی را آزاد كردند .
ان شاءاله ک خوندن این داستان و عواقب شومش عبرتی بشه واس ما در ترک این صفت رذیله...