شهيد يوسف زنجاني فرد
چهارشنبه 10 مهر 1392 2:05 AM
پس اي برادر، بشناس خداي خود را و بشناس خود را و مقصدت را و امكاناتت را تا بتواني حركت كني و به تكامل برسي. شهيد يوسف زنجاني فرد |
|
تازه به هوش آمده بود. چشم هاي بي رمقش که به من افتاد ، خنده اي کرد و گفت « بله . رسو ل شهيد شد.» نميدانستم چه بگويم؟ رفته بودم تسليت بگويم. خوش حال بود. مي خنديد. نفهميدم دوباره کي به هوش آمد . چشم هايش نيمه باز بود ، اشک هايش روي صورتش مي ريخت . مي گفت« رسول يک تير خورد و رفت. من اين همه تير خوردم ، هنوز اين جام .» تازه از اتاق عمل صحرايي بيرون آمده بود. رنگ به صورت نداشت. هر چه اصرار کردم که شما برادر بزرگ رسول هستيد ، بايد براي مراسم خودتان را برسانيد ، مي گفت «نه!» آخر عصباني شد و گفت « مگه نمي بيني بچه ها کشيده ند جلو؟ تازه اول عملياته . کجا بذارم برم؟» |