پاسخ به:کلبـــه عاشقــان جمکـــــران
جمعه 21 شهریور 1393 1:38 AM
ای یوسف منتظران ! این روزها آموخته ام به شب های تار بی شمار خُو نکنم و به روشنایی موعود تان دل بسپارم . به بهاری که در آن محرم اسرار می آید و حجاب هر نگاهی را برمی دارد.
این روزها هر اذان با یادتان، درمیان قافله ای می ایستم که صبورانه دعای فرج سر می دهند . می ایستم و یادتان را می بینم که آدم ها را چگونه از خود فارغ می کند و در ذکر و استغفار شناور می سازد .
می ایستم و می بینم که چگونه بی قراران هربار با «دعای عهد» دور نامتان طواف می کنند و قرار می گیرند .
اصلا این روزها ، یاد شما ، زیاد مرا به کنعان می برد . بالای سر چاهی که در خود ماه دارد . می برد به قصری که زلیخا دارد ، زندان دارد و پیامبری را نشانم می دهد که با خوف و بندگی بسیار از درهای معصیت می گریزد.
مرا می برد کنار دریایی از اشک های فراق و وصال . کنار یعقوبی که بعد سالها به دیدار یوسف خویش سرمست می گردد . انگار این روزها با این سوره ، بیشتر در غفلت و جاهلیت خودمان غرق می شوم . در رسوایی بدی هایی که کرده ایم و در جمعه چشم انتظاری که شاید قرن هاست زندانی انتظار نکشیدن های صالح ماست .
ای آفتاب دوازدهم ، شفاعت شما را می دانم . می دانم که عاشقان تان را در ظلمت دوران رها نمی کنید . در تنهایی فراخی که بی شما ، بی پایان است .
این روزها مدام به روشنایی قدم های رسولانه تان فکر می کنم . به آن زمان که دروازه های شهر هلهله سر می دهند و چشم طایفه زمین به جمال آخرین پیشوای شان روشن خواهد گشت .
به لبخند شکری که دیگر از روی لب جمعه ای برداشته نمی شود و به دوستداران تان که سر از سجده سپاس بر نمی دارند .
آقاجان ! این روزها با یاد شما و با چشمانی پُر از پشیمانی و توبه و دلی که از گناهانش سخت شکسته است ، بسیار به کنعان می روم و عجیب به دنبال یوسف زهرا ، یوسف یعقوب را می خوانم .
می خوانم تا در فراز و نشیب این دوری و دلباختگی بیشتر رها شوم و آزادتر از هر صابر عاشقی تا درک حضورتان قدمی بردارم .
مولای آخرینم ، این روزها آموخته ام در سرزمین دلدادگی ، خبرهای بسیاری ست و خودت را به یاوران یار که برسانی ، پریشانی ات پایان می یابد و دیگر در هر سپیده دم ، روحت آفتاب خواهد داشت .