پاسخ به:داستان های حکایتی
سه شنبه 2 آذر 1389 5:13 AM
موش
موش گفت:
افسوس!. دنيا روز به روز تنگ تر مي شود. سابق جهان چنان دنگال بود كه ترسم مي گرفت. دويدوم و دويدم تا دست آخر هنگامي كه ديدم از هر نقطه ي افق ديوار هايي سر به آسمان مي كشند آسوده خاطر شدم. اما اين ديوار هاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك مي شوند كه من از هم اكنون خودم را درآخرِ خط مي بينم و تله اي كه بايد در آن افتم پيش چشمم است.
چاره ات در اين است كه جهتت را عوض كني.
گربه در حالي كه او را مي دريد چنين گفت.
داستان کوتاه از فرانتس کافکا.