پاسخ به:داستان های حکایتی
سه شنبه 2 آذر 1389 3:56 AM
پاره آجر
روزی مردی ثروتمند دراتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری بهسمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را رویترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرکرفت تا او را به سختی تنبیه کند.
پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانستتوجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمینافتاده بود جلب کند.
پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آنعبور می کند.
هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد.
برادربزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. "
برای اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ".
مردمتاثر شد و به فکر فرو رفت... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد وبه راه افتاد ....
در زندگی چنان با سرعت حرکتنکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضیاوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتابکند.
این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!