پاسخ به:داستان های حکایتی
سه شنبه 2 آذر 1389 3:45 AM
اس ام اس
شب بود. تو خلوت خودش نشسته بود و داشت به کارهاش ، بهگناهانش فکر مي کرد. روش نميشد با خدا حرف بزنه. ساکت بود. به خودش گفت : اگه منجاي خدا بودم ديگه يا اين کارهايي که کردم ، هيچ وقت يه همچين بنده اي رو نميبخشيدم. صداي اذان بلند شده بود ، اما باز هم سرجاش نشسته بود و تکون نميخورد.
يه مرتبه صداي موبايلش سکوت شب رو شکست. دوستي براش Sms فرستاده بود :
پاشو نمازت قضا نشه