0

داستان های حکایتی

 
ganjineh
ganjineh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 823
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستان های حکایتی
سه شنبه 2 آذر 1389  3:45 AM

اس ام اس

شب بود. تو خلوت خودش نشسته بود و داشت به کارهاش ، بهگناهانش فکر مي کرد. روش نميشد با خدا حرف بزنه. ساکت بود. به خودش گفت : اگه منجاي خدا بودم ديگه يا اين کارهايي که کردم ، هيچ وقت يه همچين بنده اي رو نميبخشيدم. صداي اذان بلند شده بود ، اما باز هم سرجاش نشسته بود و تکون نميخورد.

يه مرتبه صداي موبايلش سکوت شب رو شکست. دوستي براش Sms فرستاده بود :



پاشو نمازت قضا نشه

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها