اهل بيت ( عليهم السلام ) از دين دفاع مىكنند :حبيب اللّه يوسفى - على اكبر صاحبى ( كاشانى )
دوشنبه 10 تیر 1392 8:57 AM
مطرح كردن حكايت عبدالله بن سبا به چه هدفى؟
نويسنده با بررسى چند كتاب به شخصيّتى مطرود از ديدگاه بزرگان شيعه اشاره مىكند و اين شخص يا به طور كل افسانهاى و غيرواقعى و ساخته و پرداخته فردى دروغپرداز به نام سيفبنعمر تصيمى كوفى است ؛ كما اينكه بسيارى از بزرگان شيعه چون مرحوم كاشفالعظاء و محمد جواد مغنيه و مرحوم آيةاله خويى ره به اين باور هستند و علامه مرتضى عسگرى در اين رابطه دو اثر نفيس دارد يكى دربارهى خود عبداللّهبنسبا و ديگرى درباره 150 صحابه ساختگى كه در ضمن آن به شرح حال او مىپردازد و ادله متقنى را در اين راستا ذكر مىكند.گروهى از پژوهشگران اهل تسنن نيز ابن سبا را يك موجود افسانهاى ميدانند كه براى تخريب اسلام درست شده است ،نظير دكتر طه حسين در كتاب ( الفتنه الكبرى 2 / 98 ) و دكتر عبدالعزيز الهلالى در ( عبدالله بن سبا:دراسه للروايات التاريخيه...ص 71 ) ونويسنده مصرى احمد عباس صالح در اليمين واليسار فى الاسلام ص 95 ) .
و يا او يك شخصيّت فاسد و مطرود و سوختهشده به دست امير مؤمنان « ع » و لعنت شده بر زبان امامان « عليهم السلام » است كه در نظر شيعيان هيچ جايگاه مثبتى ندارد همان طور كه خود نويسنده نيز بعضى از روايات را در اين باره متذكر شده است حال چه سبب شده كه روى اين شخصيت ساختگى يا واقعى مطرود ، اين قدر سرمايهگذارى مىشود؟ به نظر مىرسد سرّ اين كه نويسنده روى اين چنين فردى تأكيد دارد و فصلى را به آن اختصاص داده است مىخواهند اساس تشيّع را به او نسبت دهد در حالى كه اساس تشيّع همان طور كه در مقدمه اشاره شد بر يك اصل عقلى است و تاريخ تشيع به دوران بعد از عبداللّهبنسبا بر نمىگردد و افكار و مواضع تشيع برگرفته از خود رسول خدا « ص » و امامان « عليهم السلام » و شكل گرفته در عصر رسولالله « ص » است و بود و نبود چنين شخصى تأثيرى در اعتقادات محكم شيعه نمىتواند داشته باشد.
در كتابهاى تاريخى اهل سنت نظير ابنعساكر و طبرى و ابنابىبكر و ذهبى داستانهايى در نقش عبداللهبنسبا در فتنهها و طرفدارى او از على « ع » و نفوذ در سپاه آن حضرت آمده است كه اين تاريخنگاران ، تمام مطالب خود را از سيف بن عمر گرفتهاند و همه شرح حالنويسان ، او را دورغگو و زنديق و بىدين معرفى كردهاند وى كه فردى خيالپرداز و دروغگو است داستانهاى عبداللهبنسبا را در تاريخ آورده و ديگران آن را نقل كردهاند و ظاهراً نويسنده نيز از اين دروغها كه مطابق با خواستههايش بوده لذّت برده و به گمان خويش خواسته است تا بنيان تشيع را متزلزل كند. - جهت اطلاع از وضعيت سيفبنعمر و نقش او در ساختن داستانهاى عبداللهبنسبا، جلد 1 و به كتاب نقش عايشه در تاريخ اسلام 2 / 271 تا 278 مراجعه فرماييد.
ولى او گويا نخواسته به مسايل واقعى اعتراف كند از جمله اينكه ؛ 1 ) در خود رواياتى كه ذكر كرده است تعارض ديده مىشود و در نتيجه ، اعتبارى ندارد ؛ مثلاً ، در شمارههاى 1 و 2 و 3 و 7 و 8 او را معتقد به خدابودن على « ع » معرّفى مىكند و در همان شماره 3 خود را پيامبر معرّفى مىكند و در شماره 4 و 5 على « ع » را امامى مىداند كه امامتش از ناحيه خداست.
2 ) سند بعضى از روايات مانند روايت اول ضعيف است زيرا در سندش محمد بن عثمان وعبدالله بن سنان هستند كه توثيق نشدهاند درنتيجه روايت بى اعتبار است 3 ) آنچه به مرحوم مامقانى در شماره 3 نسبت مىدهد درست نيست بلكه قسمت اول از مرحوم شيخ طوسى وقسمت دوم از علامه حلى -ره-است كه نويسنده آن را تحريف كرده است. 4 ) اگر به فرض عبداللّهبنسبا يك شخصيت واقعى باشد و منحرف و مطرود باشد ولى در ضمنِ آن يك عقيدهى صحيح داشته باشد ( و آن هم لزوم نصب و معرفى امام از طرف خداوند بعد از پيامبر ) آيا بايد دست از اين عقيده صحيح برداشت و به طور كلى تشيع را مذهب ساختگى و از يهوديت دانست؟!!تذكر اين نكته خالى از لطف نيست كه مطالب شماره 4و5 كه مرحوم نوبختى وسعدبن عندالله اشعرى است بدون سند است وروشن است كه اين مطالب رابا واسطه يا بدون واسطه از كتاب سيف بن عمر نقل كردهاند زيرا مضامين آن با كلام سيف بن عمر يكى است درضمن كلام اين دو بزرگوار چيزى رابر ضد شيعه ثابت نمىكند.همچنين در نقل كلام مرحوم جزايرى تحريف شده است ،زيرا او مىنويسد: ( ( گفته شده او يهودى بود كه مسلمان شد... ) ) وخود اين سخن نشان مىدهد كه اين مطلب سند ندارد ولى در نقل جمله ( ( گفته شده ) ) حذف شده است .
5 ) چرا نويسنده در نتيجهگيرى اين را ذكر نكرد كه عبداللهبنسبا يك فردى غالى ، مطرود و ملعون در نزد امامان شيعه « عليهم السلام » و علماى شيعى است و در اين رابطه اين نتيجه را ذكر كرده «كه او اوّلين كسى است كه از امامت على - « ع » - سخن گفت و او اولين كسى بود كه مدعى شد على - « ع » - وصىّ پيامبر - « ص » - است»؟!
6 ) هر كس كمترين اطّلاع از تاريخ داشته باشد و به برخوردهاى تند و قاطع حضرت على و حضرت زهرا « عليها السلام » و اصحاب معترض به شوراى سقيفه و نتيجهى آن ، آگاهى بسيار اندكى داشته باشد پى مىبرد كه شماره 4 و 5 كه نتيجههاى مورد خواست نويسنده را مىرساند از ريشه غلط است و اصلاً قابل قبول نيست.اولين كسى كه قايل به امامت امير مؤمنان « ع » بود رسول خدا « ص » بود .احاديث منزلت وغدير خم و...بهترين شاهد اين سخن است. در ضمن اگر على « ع » ادعاى خلافت نداشت و خود را وصى نمىدانست و حضرت زهرا « عليها السلام » از او حمايت نكرد و يارانى چون سلمان و اباذر و عمار و مقداد و حذيفه و زبير در خانه او جمع نمىشدند پس آمدن عمر با جمعى بر در خانه حضرت على « ع » و به آتش كشيدن خانه آن حضرت و مضروب و مصدوم نمودن حضرت زهرا « عليها السلام » و گرفتن شمشير زبير و شكستن آن و غصب فدك براى چه بود و چرا حضرت زهرا « عليها السلام » حتّى يك لحظه از ابوبكر و عمر كه خلافت را غصب كردند راضى نشد؟!
7 ) اين نتيجهگيرى كه عبداللّهبنسبا اوّلين كسى بود كه بر كسانى كه خلافت را غصب كردند طعن زده است همچون سخنِ بالا ، بىاساس است و حتى خود بزرگان اهل تسنن بر اين باور هستند كه اوّلين كسى كه سنّت سيّئه لعن رادر اين امّت نهاد معاويه بود وچون آل على « ع » عكس العمل نشان دادند به تدريج به خلفا سرايت كرد بنابراين همهى آثار مخرّب اين سنّت بد بر عهدهى معاويه است كه چنين سنّتى را نهاد .نسائى در خصائص خود در حديث 90 و91 با سند نهاد اين سنّت زشت را توسط معاويه ويارانش را آورده ومحقّق خصائص در پا ورقى مصادر ديگر رااستخراج كردهاست. بنابراين طعن بر دشمنان اهلبيت « عليهم السلام » با رهنمود خود امامان بوده است براى روشن شدن مطلب به حكايتى كه ابنابىالحديد ذكر مىكند مىپردازيم و ترجمه آن را مىآوريم.
او مىگويد: يحيى بن سعيدبنعلى كه داراى مذهب حنبلى و معروف به ابنعاليه است و از ساكنان قطفثا در سمت غرب بغداد و شاهد عادل در آن منطقه است گفت كه من حضور داشتم در نزد فخر اسماعيلبنعلىحنبلى فقيه كه به غلامابنمنى معروف بود و اسماعيل بنعلى پيشواى حنبليها در مسايل شرعى و رفع اختلاف در شهر بغداد بود و او قدرى به علم منطق نيز اشتغال داشت و شيرينبيان بود من در نزد او بودم و خودم سخن او را شنيدم و در سال 610 هجرى از دنيا رفت ابنعاليه ( همان يحيىبنسعيد حنبلى ) مىگويد: ما در نزد او ( فخر اسماعيل به على حنبلى ) سخن مىگفتيم كه در اين حال فردى از حنبلىها وارد شد او كه از يكى از اهل كوفهطلبى داشت براى دريافت طلب خود به كوفه مىرود و از اتّفاق وقت ورود او به كوفه همزمان با روز عيد غدير بوده است و در روز 18 ذى الحجة مىبيند كه در مشهد اميرالمؤمنين « ع » ( نجف اشرف ) جمعيت زيادى كه قابل شمارش نيست وجود دارد.
ابن عاليه مىگويد: مرتّب شيخ فخر ( اسماعيل بن على حنبلى ) از آن شخص مىپرسيد كه چه كردى آيا مالت را وصول كردى آيا هرچه در نزد او داشتى گرفتى؟! او جواب مىداد كهاى آقاى من اگر مىديدى در روز زيارت عيد غدير و آنچه كه از فضيحتها و زشتيها كنار قبر علىبنابىطالب و سخنان بد و لعن بر اصحاب را با صداى بلند بدون ترس مىشنيدى؟!!... اسماعيل ( بنعلى حنبلى ) گفت: آنان چه گناهى دارند كه چنين مىكنند ( و به خلفاء و اصحاب لعن مىكنند ) ؟ به خدا سوگند تنها كسى كه به آنان جرأت اين كار را داده و چنين در بىرا بر روى آنان باز كرده صاحب آن قبر است آن شخص گفت: صاحب آن قبر كيست؟ ( اسماعيل بنعلى ) گفت: على بنابىطالب « ع » . آن فرد گفت: اى مولاى من آيا او اين سنت را براى آنان گذاشته و به آنان ياد داده است و راهش را به سوى آنان گشوده است؟ گفت: آرى به خدا سوگند. گفت: اى آقاى من اگر آنان به حق چنين مىكنند پس ما چرا فلانى و فلانى ( ابوبكر و عمر ) را دوست بداريم و اگر بر باطل هستند ( و به ناحق به خلفاء بد مىگويند ) پس چرا ما او ( على « ع » ) را دوست بداريم؟ پس يا بايد از او ( على « ع » ) تبرى بجويم يا از آن دو ( ابوبكر و عمر ) تبرى بجوييم.
ابنعاليه مىگويد: اسماعيل به سرعت از جا برخاست و كفش خود را پوشيد و گفت: خدا اسماعيل را لعنت كند اگر جواب اين مسئله را بداند و بعد داخل منزلش شد و ما برخاستيم و از آنجا رفتيم. - شرح نهجالبلاغه 2 / 476 .
در پايان اين فصل به بعضى از شكواهايى كه اميرمؤمنان « ع » داشتند اشاره مىكنيم تا براى كسانى كه طالب حق هستند معلوم شود كه اين سخن كه اولين كسى كه از وصايت على « ع » دفاع كرد خود آن حضرت است و انتساب آن به فردى مثل عبداللهبنسبا چيزى جز خيانت نمىتواند باشد آن حضرت در نهج البلاغه مىفرمايد: خدايا من از تو كمك مىخواهم عليه قريش و كسانى كه آنان را يارى كردند ( تا حقم كه همان خلافت بود غصب كردند ) زيرا آنان رحم مرا ( نسبت به رسول خدا « ص » ) قطع كردند و جايگاه مرا كوچك شمردند ( و مرا تحقير كردند ) و بر ستيز با من بر امر ( حكومت بر مسلمانان ) كه از آنِ من بود انقاق كردند ( و حقم را گرفتند ) پس يكى از حاضران گفت: اى پسر ابىطالب شما بر اين امر حكومت حريص هستى ، حضرت فرمود: به خدا قسم بلكه شما ( از من ) حريصتر هستيد زيرا من حقى را مىخواهم كه از آن خودم است و شما بين من و حقم جدايى مىاندازيد. - نهج البلاغه ، خطبه 172.
و در خطبه 150 مىفرمايد: چون پيامبر « ص » رحلت فرمود قومى به عقب باز گشتند و راههاى هلاكت، آنها را فرا گرفت و آنان به نااهلان اعتماد كردند و صله غيررحم كردند و از رشتهاى كه خدا به دوستى آن امر كرده بود رو برگرداندند و بنا را از اساس زير و رو كردند و ساختمان ( حكومت ) را در غير محلش بنا كردند محلى كه معدن تمام لغزشها و در تمام گمراهى بود ( و مردم ) به سرعت تمام در سرگردانى فرو رفتند و همچون آل فرعون در حال مستى غفلت نمودند به گونهاى كه به دنيا اعتماد كردند يا از دين جدا شدند... .
دقّت در سخن امام « ع » انسان را به وضعيت تأسفآور صدر اسلام آشنا مىكند و براى انسان منشأ فتنهها را روشن مىسازد نه آن گونه كه نويسندهى كتابِ مورد بحث ، آن را طرح مىكند.
8 ) نويسنده درپايان فصل نام كتابهايى را جهت آشنايى بيشتردرباره عبدالله بن سبا مىآوردولى اولا"اين كتابها مطالب خود را از رجال نجاش نقل مىكنند ودر حقيقت يك منبع است نه منابع متعددونويسنده براى اين كه خواننده را سر در گم كند كتب متعدد را نام مىبرد.ثانيا"كتاب جامع الرواه از مرحوم محمد بن على اردبيلى است نه مقدس اردبيلى وكتاب تحريراز طاووسى نيست بلكه از شيخ حسن فرزند شهيدثانى است وكتاب حل الاشكال در دوران ما وجود خارجى ندارد! - -لله وللحقيقه ص 73 - 74 . - الغدير ، جلد 8 ، صفحه آخر.