۳۰۰ مامور برای دستگیری یک امام، نیمی مسلسل به دست و نیمی کارد
پنج شنبه 16 خرداد 1392 12:12 AM
آیتالله فیض گیلانی تنها شاهد دستگیری حضرت امام خمینی گفت: تعداد مأمورانی که آن شب بیرون از خانه رفت و آمد داشتند، حدود سیصد نفر بود که نیمی از اینها مسلسل به دست داشتند و بقیه کارد.
آیتالله فیض گیلانی تنها شاهد دستگیری امام نقل میکند. «... فاصله بین سخنرانی امام تا دستگیری ایشان حدود 9 روز طول کشید».
چهارم آبان سخنرانی کردند و شب سیزدهم آبان آمدند برای دستگیری ایشان. در آن روزها من تازه چند ماهی بود که به این منزل ـ که در همسایگی منزل امام بود ـ نقل مکان کرده بودم.
شب سیزدهم آبان بود. نزدیکیهای صبح در حالی که بلندگوهای حرم پیشخوانی اذان صبح را پخش میکردند دیدیم یک نفر دارد کلید میاندازد به در منزل ما و یک نفر دیگر در منزل ما را از کوچهای که منتهی میشد به بیت امام، دارد باز میکند.
همسرم گفت دزد آمده: گفتم شما بمان من بروم ببینم چه خبر است. دم در رفتم. دیدم که یک نفر دارد کلید میاندازد به قفل در و چون نمیتواند باز کند کلید دیگری را امتحان میکند. پرسیدم کیست؟ گفت در را باز کن؟ نگاه کردم دیدم کوچه شلوغ است و رفت و آمد زیادی در جریان است. با خود گفتم که این شخص نباید دزد باشد برای اینکه در این شلوغی دزد نمیگوید در را باز کن.
حدس زدم که برای بیت امام مشکلی پیش آمده است و شاید به کمک ما احتیاج پیدا کردهاند. چون ما همسایه نزدیک امام بودیم و بعضی شبها خادم امام میآمد و چیزهایی را که لازم داشت از قبیل لوازم، اثاث، پتو، عبا و غیره از ما میگرفت.
با این فکر به طرف در رفتم تا آن را باز کنم. پردهای را که پشت در آویخته بودیم، کنار زدم که ناگهان در با ضربه لگدی که از آن طرف زده بودند به شدت باز شد و خورد به پیشانی من و من براثر این ضربه به داخل راهرو پرت شدم. پیشانیام شکست و خونریزی کرد. در همین حال، حدود پانزده نفر که بعضی از آنها مسلسل و سرنیزه در دست داشتند و عدهای کماندو، که کارد به کمر داشتند، به داخل راهرو هجوم آوردند. بدون اینکه با من کاری داشته باشند به داخل اتاقها رفتند و شروع به بازرسی کردند.
داخل هر اتاقی که میشدند میپرسیدند کلید برق این اتاق کجاست. بچههای من کلید برق را میزدند و آنها پس از بازرسی میگفتند آقای خمینی کو؟ به این ترتیب تمام اتاقها را بازرسی کردند. من تازه متوجه قضیه شدم و دانستم که منظورشان از این هجوم، دستگیری امام است و چون دفعه اولی که ایشان را برده بودند از این خانه که ما در آن سکونت داشتیم دستگیر کرده بودند ـ این بیت قبلا متعلق به شهید محلاتی بود که ما از ایشان خریدیم و مدتی در اجاره حاج آقا مصطفی فرزند امام بود و شب 15 خرداد امام را در همین خانه دستگیر کرده بودند ـ احتمال میدادند که امام، مثل سابق، در این بیت باشند.
پس از بازرسی اتاقها چون کسی را نیافتند آمدند و گفتند آقای خمینی در اتاقها نیست. من گفتم ما چه کار کنیم شما که رفتید و اتاقها را دیدید ما که نمیتوانیم ایشان را پنهان کنیم.
ایشان درو اتاقها را دیدید ما که نمیتوانیم ایشان را پنهان کنیم. ایشان در منزل خودشان هستند. گفتند به منزلشان هم رفتیم نبودند.
پس از آنکه مأمورها رفتند پارچهای پیدا کردم و خون پیشانی و صورتم را پاک کردم. بعد رفتم دم در. هالهای از غم و غصه ما را گرفت. کشتن ما گواراتر از این بود که با چشم خود ببینیم یک عده سرنیزه و کارد به دست دنبال امام میگرفتند.
دم در ایستاده بودم که فوری یک نفر با سرنیزه آمد و آن را به طرف سینه من گرفت و گفت برو تو. دیدم آنها از کشتن آدم باکی ندارند، به منزل رفتم و در را بستم. بالای در شیشه نصب شده بود، رفتم و از آن بالا به بیرون نگاه کردم. چند دقیقه نگذشت که دوباره زنگ خانه را زدند. در را بازکردم. آقای خمینی در خانهاش نیست. گفتم شما که اینجا را گشتید نبود حالا دیگر چه بکنیم. در ضمن همین صحبت بودیم که یک دفعه اتومبیل فولکسی پای درخت روبهروی خانه ما روشن شد، گویا امام مشغول خواندن نماز شب بودند، با شنیدن صدای موتور فولکس متوجه جریان میشوند و از پشت بام آنها را صدا میکنند که بیایید. من خودم از این در میآیم بیرون. چند لحظه بعد امام لباس پوشیدند و از در بیرون آمدند. ایشان را به داخل فولکس راهنمایی کردند. به این دلیل از اتومبیل فولکس استفاده کردند که چون کوچهای که به طرف مسجد سلماسی میرفت باریک و تنگ بود و جابهجایی اتومبیلی از نوع بزرگتر در آن کوچه کار اسانی نبود.
برای باز دوم رفتم دم در. از مکالماتشان فهمیدم که امام دستگیر شده و در اتومبیل نشستهاند. اینها دیگر کاری به کار من نداشتند و مزاحمت ایجاد نکردند و حدود ده پانزده دقیقه در کوچه ماندم که یکی آمد و همکارش را صدا زد که جناب سرهنگ بیا دیگر کار تمام شد.
اسم امام را نمیبردند و نمیگفتند که دستگیر شده فقط میگفتند کار تمام شد. من آنجا ماندم تا ببینم سرهنگ چه کسی است. بعد از چند لحظه، یک آدم قد بلند و چاق آمد ـ که بعدها گفتند سرهنگ مولوی است ـ و او فرمانده عملیات بود.
تعداد مأمورانی که آن شب بیرون از خانه رفت و آمد داشتند حدود سیصد نفر بود که نیمی از اینها مسلسل به دست داشتند و بقیه کارد.
وقتی که اعلام شد بیایید کار تمام است عده دیگری از مأمورها از درخانه امام بیرون آمدند و تعدادی دیگر، از پنجره طبقه بالای اتاق همسایه پایین پریدند.
آنها به طرز مخصوصی از طبقه بالا به پایین میپریدند به این ترتیب که پشت به دیوار، کفشهای کتانیشان را روی دیوار سر میدادند و پایین میامدند تا از فشار بدنشان کاسته شده و وقتی به زمین میرسند صدمه نبینند.
تشکیلات اصلی مأمورها جلوی بیمارستان مستقر بود. امام را با اتومبیل فولکس به آنجا بردند و پس از تعویض اتومبیل به سمت تهران حرکت کردند.