0

سردار «بدر» دوست داشت مثل حضرت زهرا(س) مفقودالأثر باشد

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

سردار «بدر» دوست داشت مثل حضرت زهرا(س) مفقودالأثر باشد
پنج شنبه 8 فروردین 1392  9:27 PM

 

سردار مجید اخوان، همرزم سردار شهید عبدالحسین برونسی که در عملیات بدر، معاون شهید برونسی بوده است در نقل خاطرات شهید، در کتاب "خاک‌های نرم کوشک" نوشته "سعید عاکف" از آخرین روزهای سردار برونسی می‌گوید و الهامی که به او در مورد شهادتش شده بود. او حضور شهید برونسی را در عملیات بدر و شهادتش در آن عملیات چنین روایت می‌کند:

چند روزى مانده بود به عملیات بدر. آقاى برونسى رفته بود مرخصى. همین که برگشت منطقه، شروع کرد به تدارک تیپ براى عملیات. یک روز با هم توى چادر فرماندهى نشسته بودیم. سرش را انداخته پایین و انگار داشت به چیزى فکر می‌کرد. یکدفعه راست توى چشم‌هام خیره شد. گفت: "اخوان این عملیات، دیگه عملیات آخر منه." خندیدم. گفتم: "این حرفا چیه حاج آقا؟ شما اندازه موهاى سرتون توى عملیات‌ها بودین، حالا حالاها هم باید باشین." گفت: "همون که گفتم، عملیات آخره." گفتم: "شما همیشه حرف از شهادت می‌زنین." مکث کردم. جور خاصى گفتم: "اگه خداى نکرده شما برین، بچه‏‌ها چه کار کنن؟" آرام و خونسرد گفت: "همه اینا که می‌گى، حرفه. من چیزى دیدم که می‌دونم عملیات آخرمه."

بعد از آن روز، یکى، دوبار دیگر هم این جورى گوشه داد. روحیاتش را در حد خودم شناخته بودم. روی همین حساب، کنجکاو شدم. با خودم گفتم: حاجى خیلى داره روى این قضیه مانور می‌کنه، نکنه واقعاً... یک روز که حال و هواى دیگرى داشت، کشیدمش کنار. پرسیدم: "حاجى چه خبر شده؟ چى شده که همه‌‏اش از شهادت حرف می‌زنى؟" نگاهم می‌کرد. ادامه دادم: "راست و حسینى بگو چى شده؟" یکدفعه گریه‏‌اش گرفت، خیلى شدید! جورى نبود که فقط اشک بریزد. شانه‏‌هایش همین طور تکان می‌خورد، هق‏ هقش هم بلند بود. با ناله گفت: "چند شب پیش، مادرم رو خواب دیدم." منظورش حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) بودند. همیشه ایشان را به همین لفظ مادر اسم می‌برد. اشاره کرد به چادر فرماندهى. گفت: "توى همین چادر خوابیده بودم که ایشان به من فرمودند باید بیایی." نگاه نگرانم را دوختم به صورتش. گفتم: "حاج آقا، شاید منظور بی‌بى این بوده که آخر جنگ شده ان شاءالله." گفت: "نه، این حرف‌ها نیست! توى همین عملیات من شهید می‌‏شم."

مات و مبهوت مانده بودم. تنها چیزى که فکرش را هم نمی‌خواستم بکنم، رفتن او بود. گریه‌‏اش کمى آرام گرفت. ادامه داد: "مطمئنم توى این عملیات، مهلتى رو که برام مقرر کردن تا روى این زمین خاکى زندگى کنم، تموم می‌شه؛ باید برم." خاطرجمع حرف می‌زد و محکم، طورى که یقین کردم در این عملیات حتماً شهید می‌‏شود. آن روز چند تا کار را سپرد به من. یادم هست دو، سه روزى مانده بود به عملیات. حدس زدم می‌خواهد جایى برود. همین را ازش پرسیدم! گفت: "مى‌خوام برم موهام رو کوتاه کنم." سابقه نداشت قبل از عملیات برود سلمانى. همین‏‌ها اضطرابم را بیشتر می‌کرد. وقتى برگشت، سرش را اصلاح کرده بود، ریشش را هم.

شب عملیات دیگر سنگ تمام گذاشت. رفت حمام. وقتى آمد، لباس فرم تمیزى تنش بود، بوى عطر هم می‌داد. اصلا سابقه نداشت توى منطقه، آن هم قبل از عملیات، لباس فرم سپاه بپوشد، و این‏طور به خودش برسد. همیشه با لباس بسیجى بود. همین طور بر و بر نگاهش می‌کردم. گفتم: "حاج آقا چه خبر شده؟" لبخند زد، جور خاصى گفت: "تو که می‌دونى، چرا سؤال می‌کنى؟" حالم بدجورى گرفته بود. همه‌‏اش فکر می‌کردم چیز مهمى را دارم گم می‌‏کنم. هر چه به عملیات نزدیکتر می‌شدیم، طپش قلبم تندتر می‌شد.

عملیات بدر، از آن عملیات‌هاى مشکل بود و نفس‏گیر. مخصوصاً منطقه آبی‌اش. سى، چهل کیلومتر رفته بودیم داخل آب. آن طرف دجله و فرات، توى یک جاده حساس مستقر شدیم. از آن‏جا هم پیشروى کردیم طرف چهارراه خندق( بعدها این چهارراه به چهارراه شهادت معروف شد) و عراقی‌ها را زدیم عقب. دشمن به تمام معنا شده بود یک دیوانه زنجیرى. عزمش را جزم کرده بود چهارراه را بگیرد، بعد هم آن جاده حیاتى را، و بعد از آن، ما را بریزد توى آب. درگیرى هر لحظه شدیدتر می‌شد. توى تمام دقیقه‏‌هاى عملیات، حال یک مرغ سرکنده را داشتم. یک آن آرام نمی‌گرفتم. هر لحظه منتظر شهادت حاجى بودم. شخصیتش برام مهم بود. می‌‏خواستم بدانم کى می‌‏رود، و چگونه می‌‏رود؟ پابه پایش می‌رفتم. وظیفه‏‌ام همین را هم ایجاب می‌کرد. (آن موقع من مسئول عملیات تیپ بودم)

تو بحبوحه کار، یکدفعه رو کرد به من و گفت: "اخوان برو گردان آماده رو از عقب بردار بیار." انگار یک تشت آب سرد ریختند روى سر و کله‌‏ام. سریع گفتم: "حاج آقا توى این موقعیت؟!" با تمام وجود دوست داشتم دستورش را عوض کند. گفت: "اگر گردان رو نیارى، با این پاتک‌هاى سنگین، کار بچه‏‌ها خیلى مشکل می‌شه." نگاهى به طرف دشمن کرد. ادامه داد: "شما برو گردان رو بیار."

این «گردان رو بیاور» یعنى این که من سى، چهل کیلومتر با قایق بروم تا برسم به خشکى. از آن‏جا سوار موتور شوم، بروم پادگان. آن وقت با یک گردان نیرو، همین مسیر را برگردم. خودش، حداقل سه، چهار ساعت طول می‌کشید. حس غریبى نمی‌گذاشت از حاجى جدا شوم. داشت نگام می‌کرد. منتظر جواب بود. چاره‌‏اى نداشتم. باهاش خداحافظى کردم و راه افتادم. سریع خودم را رساندم لب آب. سوار یک قایق شدم. با آخرین سرعتى که ممکن بود، آب‌ها را می‌شکافتم و می‌رفتم جلو. هر لحظه می‌توانست آبستن حادثه‌‏اى باشد. ولى من انگار اختیارم را از دست داده بودم. گویى همه وجودم او شده بود. یقین داشتم اتفاقى می‌‏افتد. می‌‏خواستم هر چه زودتر برگردم پیشش. نفهمیدم چطور خودم را رساندم پاى اسکله و چقدر طول کشید. آن‏جا یک موتور برام ردیف کرده بودند. روشن بود. پریدم روش و گاز دادم. وقتى رسیدم پادگان، گردان، آماده حرکت بود. همان مسیر را برگشتیم تا رسیدیم آن طرف آب. بچه‌‏ها را به خط کردم. با دو راه افتادیم سمت جاده حیاتى، از جاده هم رو به چهارراه.

حالا، اضطراب همه وجودم را گرفته بود. دو، سه کیلومتر بیشتر با چهارراه فاصله نداشتیم. جلو گردان می‌‏دویدم. یکهو یکى از بچه‌‏هاى لشکر جلوم را گرفت. توى سر و صداى آتش دشمن، داد زد: "کجا می‌رى اخوان؟" گفتم: "این چه سؤالیه؟! می‌ریم چهارراه دیگه." گفت: "نمی‌‏خواد برى، از این جلوتر نباید برین." با چشم‌هایى که می‌خواست از کاسه بزند بیرون، پرسیدم: "چرا؟!" گفت: "جلوتر نمی‌شه برى، عراق چهارراه رو گرفته." گفتم: "چه جورى چهارراه رو گرفته؟ حاجى اون جاست! ارفعى اون جاست، وحیدى اون جاست، اینا همه اون‏جا هستن!" سرش را انداخت پایین. ناراحت و غمگین گفت: "همشون رفتن." گفتم: "چی‌چى رو همشون رفتن؟! بابا شوخى نکن، خود حاجى گفت برو گردان رو بیار." گفت: "نیم ساعت پیش همه رفتن، هر چى اصرار کردیم بیاین عقب، نیومدن. تا لحظه آخر همون دو تا هلالى سر چهارراه رو گرفته بودن و مقاومت می‌کردن؛ کلى از دشمن تلفات گرفتن، تانک‌هایى رو که اونا زدن، هنوز داره توى آتیش می‌سوزه؛ ولى... حالا حتماً یا شهید شدن یا اسیر." حال طبیعى نداشتم، داد زدم: "چی‌‏چى رو اسیر شدن؟! مگه حاجى اهل اسارته؟!"

یک آن طاقتم طاق شد. شروع کردم دویدن، به طرف چهارراه. چند قدمى نرفته بودم که از پشت سر گرفتم. خودم را زمین و آسمان می‌زدم که از دستش خلاص شوم. می‌گفتم: "بابا ولم کن! بالأخره جنازه حاجى رو که باید بیاریم، اون حاجى برونسى بود، می‌فهمى؟ حاجى برونسى!" همان طور که تقلا می‌کرد نگذارد من بروم، به ضرب و زور گفت: "آقاجون هیچ راهى نداره، اگر برى جلو خودتم شهید می‌‏شى، شهید شدنت هم هیچ فایده‏‌اى نداره." چند بار دستم را از دستش کشیدم، آخرش ولى حریف نشدم. دو، سه نفر دیگر هم آمدند کمکش. به هر نحوى بود، بردنم عقب. من اما انگار تا ابد نمی‌خواستم آرام بشوم.

توى این گیر و دار، یکهو على قانعى(معاونت اطلاعات عملیات لشگر) از گرد راه رسید. شاید آخرین نفرى بود که از چهارراه برگشت. دویدم طرفش. گفتم: "على چه خبر؟!"سنگین و بغض‏دار گفت: "حاجى رفت." صدام را بلند کردم و داد زدم: "تو خودت دیدى که حاجى رفت؟!" گفت: "آره، من خودم دیدم." باید مطمئن می‌شدم. گفتم: "چطورى دیدى حاجى رو؟ با چه لباسى بود؟" خسته و عصبى گفت: "باباجون خودم دیدم، لباس فرم سپاه تنش بود. من داشتم از خاکریز می‌اومدم، عراقیا هم دنبالم بودن، یک لحظه که از خاکریز اومدم پایین، دیدم یک شهیدى افتاده و لباس فرم تنشه. خیلى شبیه حاجى برونسى بود، وقتى برگردوندمش، دیدم خوشه، خود حاجى؛ وحیدى هم چند قدم اون طرفتر افتاده بود." کسى پرسید: "مطمئنى حاجى شهید شده؟!" گفت: "آره مطمئنم، طرف چپ بدنش، سر تا سر ترکش خمپاره خورده بود، هیچ حرکتى نداشت؛ معلوم بود در دم شهید شده، یعنى اصلا هیچ دردى نکشیده بود."

شاید بشود گفت مهم‏‌ترین سمت را توى لشکر، قانعى داشت. حرفش مدرک بود. کمى بعد گرد غم و اندوه به چهره تمام لشکر نشسته بود. شهادت شهید برونسى هم مثل دوران زندگی‌‏اش، خیلى کار کرد. بچه‌ها، جاى این که ضربه روحى بخورند، روحیه‏‌شان قوی‌‏تر شده بود. می‌گفتند: "با چنگ و دندون هم که شده، باید این جاده رو حفظ کنیم." تمام رفت و آمد ما از همان جاده ده، پانزده مترى بود که اگر از دست می‌دادیمش، شکست‏مان حتمى بود. دشمن همه هست و نیستش را کار گرفته بود که ما را بریزد توى آب. آتشش هر لحظه شدیدتر می‌شد؛ با هلیکوپتر می‌زد، خمپاره‏‌ اندازها و توپخانه‌‏اش، یک آن آرام نمی‌گرفتند. از جناحین، مرتب پاتک می‌کرد. بچه‌‏ها ولى عزم را جزم کرده بودند جاده را از دست ندهند. می‌گفتند: این جاده، جاده‌‏اى هست که خون شهید برونسى به خاطرش ریخته شده.

حکمت آوردن گردان آماده را حالا می‌فهمیدم. تا شب تمام پاتک‌ها را دفع کردیم. شب، دشمن از نفس افتاد. بچه‌‏هاى ما، انگار تازه به نفس آمده بودند. می‌خواستند بروند جنازه شهید برونسى و بقیه شهدا را بیاورند. فرمانده‏‌ها ولى راضى نمی‌شدند. کار به جاى باریک کشید. قرار شد با فرمانده لشکر تماس بگیریم. گرفتیم. گفت: "اصلا صلاح نیست، دشمن الآن منتظر شماست چون می‌دونه چند تا شهید سر چهارراه دارین، اگر برین، فقط به تعداد شهداى ما اضافه می‌‏شه." به هر قیمتى بود، دندان روى جگر گذاشتیم.

فرداى آن شب، چند تا اسیر گرفتیم. ازشان بازجویى کردیم؛ حرف فرمانده لشکر درست بود. نه تنها با تیربارهاشان منتظرمان بودند، بلکه دور تا دور جنازه‏‌ها را هم مین ریخته بودند. یعنى براى کاشتن مین وقت پیدا نکرده بودند، همین طور مین ریخته بودند روى زمین! خدا رحمتش کند. بارها می‌گفت: "دوست دارم مثل مادرم، حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) مفقودالأثر باشم." آرزویش برآورده شده بود...

سردار شهید عبدالحسین برونسی در سال 1321 در روستای «گلبو»ی کدکن از توابع تربت حیدریه، قدم به عرصه هستی نهاد. در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها کرد و با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ، به جبهه روی می‌آورد. به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان داد، مسؤولیت های مختلفی را برعهده او گذاشتند که آخرین مسئولیت او، فرماندهی تیپ هجده جوادالائمه‌(س) است که قبل از عملیات خیبر، عهده‌دار آن می‌شود. با همین عنوان، در عملیات بدر، در حالی که شکوه ایثار و فداکاری را به سر حد خود می‌رساند، در 23 اسفندماه 1363 به شهادت می‌رسد. جنازه مطهرش، با توجه به آرزوی قلبی خود، مفقودالأثر می‌شود و بعد از 27 سال پیکر مطهرش در تفحص مناطق عملیاتی جنگ هشت ساله در سال1390 پیدا شده و در شهر مقدس مشهد تشییع و به خاک سپرده می‌شود.


 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها