آن برگهها چه بودند؟
جمعه 25 اسفند 1391 12:07 AM
آن برگهها چه بودند؟
از وقتی وارد حیاط مدرسه شده بود، كاغذی را از جیبش در میآورد، به آن نگاهی میانداخت و دوباره در جیبش میگذاشت. یك بار هم كه نزدیكش شدم، آن برگه را سریع در جیبش گذاشت. مشكوك شده بودم. بهش گفتم: «جزوهی امتحان را میخوانی؟»
گفت: «نه! من قبلاً خواندم. انشاءالله میخواهم 20 بگیرم.» با خودم فكر كردم: «چه جوری میخواهد 20 بگیرد. نمرهی درس انگلیسی من همیشه از همه بیشتر بود.» گفتم: «حتماً كاسهای زیر نیم كاسه است.» تو همین فكر بودم كه احمدی صدایم كرد و گفت: «چیه، تو فكری؟» گفتم: «هیچی. رضایی میگه میخوام 20 بگیرم.» احمدی پوزخندی زد و گفت: «حتماً 20 بینقطه میگیره.»
- من هم تعجب میكنم چه جوری میخواد 20 بگیره. حتماً میخواد تقلب كند؟
احمدی گفت: «نه بابا! عرضهی این كارها را هم نداره. اصلاً ولش كن بابا . خوب شد درسها را با تو خواندم. همهاش را یاد گرفتم.»
وقتی وارد جلسهی امتحان شدیم مواظبش بودم. دو تا صندلی آن طرفتر از من نشسته بود. میخواستم ببینم، چهكار میكند.
داشتم جواب سؤال دوم را مینوشتم كه دیدم خم شد و از روی زمین چیزی برداشت. همان برگهها بود. مطمئن شدم میخواهد تقلب كند. خیلی ناراحت شدم و زیر لب گفتم: «نمیگذارم الكی نمرهی خوب بگیری. من این همه زحمت كشیدهام حالا تو میخواهی با تقلّب 20 بگیری.»
آهسته طوری كه معلّم نفهمد گفتم: «اینطوری میخواهی 20 بگیری؟» رضایی سرش را تكان داد و وانمود كرد منظورم را نمیفهمد.
عصبانی شدم و گفتم: «اون برگهها چی بودند؟»
دوباره سرش را تكان داد.
گفتم: «خودت بهتر...»
یكدفعه دیدم آقا معلّم بالای سرم ایستاده است. پرسید: «اینجا چه خبره؟ از تو بعیده سر جلسهی امتحان حرف بزنی!»
دیگر طاقت نیاوردم و گفتم: «آقا اجازه! رضایی... رضایی... داره تقلّب میكنه.» رضایی مات و مبهوت به من نگاه میكرد. آقا معلّم گفت: «تو از كجا فهمیدی اون داره تقلب میكنه؟»
گفتم: «آقا جیبش را بگردید، متوجه میشوید.»
بعد رو به رضایی كرد و گفت: «تو چیزی همراهت هست؟»
رضایی با ناراحتی گفت: «نه به خدا! نمیدونم چی میگه.»
گفتم: «چرا دروغ میگی. اون برگهها را از جیبت در بیاور تا همه...»
رضایی لبخند تلخی زد و دستش را در جیبش كرد و برگهها را درآورد. همهی كلاس ساكت شده بود. یك لحظه گفتم: «خوب مچش را گرفتم.» رضایی در حالی كه آن را به آقا معلّم میداد گفت: «آقا اجازه! فكر میكنم این برگهها را میگه. این برگهی آزمایش برادرم است. آن را از آزمایشگاه گرفتم...»
یكدفعه انگار یك سطل آب یخ روی بدنم بریزند وارفتم.
معلّم برگهها را به طرف من گرفت: «همینها را میگویی؟»
با شرمندگی سرم را تكان دادم. آقا معلّم در حالی كه برگهها را به رضایی پس میداد گفت: «من از تو انتظار بیشتری داشتم. كسی كه درسش از دیگران بهتر است باید اخلاقش هم از دیگران بهتر باشد؛ چون مسؤولیت بیشتری دارد.» بعد به طرف تخته رفت و ادامه داد:
تجسس و عیبجویی دیگران اصلاً كار درستی نیست. خدا و پیغمبر هم راضی نیستند به دنبال عیب دیگران باشیم.
و حضرت محمد، پیامبر گرامی اسلام(ص) میفرماید: «من مأمور نیستم كه دلهای مردم را بكاوم و درونشان را بشكافم.»
و همچنین میفرماید:
لغزشهای مسلمانان را نجویید كه هر كس لغزشهای برادرش را پی جوید، خداوند لغزشهای او را پیگیریکند، و هر كه عیبجویی كند،خداوند، رسوایش سازد؛ هر چند در اندرون خانه خود باشد