0

آن روز که تو می آیی

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

آن روز که تو می آیی
سه شنبه 22 اسفند 1391  7:54 AM

آن روز که تو می آیی

 

 

امروز سه شنبه است

سلام بابا جونم

حالت خوبه؟

ما خوبیم، یعنی من و مامانم خوبیم.

امروز دایی محسن از شیراز برگشت، برای من و مامانی سوغاتی آورده بود، برای مامان یه لباس خوشگل و برای منم یه ضبط صوت قرمز با یه نوار خالی، نمی دونی وقتی دیدمش چقدر خوشحال شدم، تازه کار کردن با اونو بهم یاد داد اینقدر آسونه، دایی محسن بهم گفت دیگه اینجوری می تونم هروقت دلم برای تو تنگ شد و خواستم باهات حرف بزنم می تونم صدامو ضبط کنم و هر حرفی رو که دوست داشتم به شما بگم انگار که شما جلوم نشستینو دارین به حرفام گوش می دین تازه دایی محسن گفت می تونم نوارو براتون بفرستم جبهه یا می تونم نگهش دارم تا شما برگردین اونوقت میدمش به شما تا گوش کنید ،اونوقت می فهمید که وقتی نبودین چقدر به شما فکر می کردم و چقدر از خدا می خواستم تا کمکتون کنه که هرچه زودتر توی جنگ پیروز بشین.

راستی بابا جونم امروز آخرین امتحانم رو دادم، ریاضی بود، خیلی سخت بود نمی دونم ولی فکر کنم 19 بشم.

خوب بابا جونم من دیگه باید بخوابم بقیه حرفهام رو فردا براتون می نویسم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امروز چهارشنبه است

بابا جونم سلام.

حالت خوبه؟

من و مامانم خوبیم.

وای بابای خوبم دیشب خوابتونو دیدم، خواب دیدم یه نامه از طرف شما برای من و مامانی اومده، توش نوشته بودین که پیروز شدین و تونستین با کمک دوستاتون دشمن رو شکست بدید.

خوابم رو برای مامانی تعریف کردم، یه دفه توی چشماش پر اشک شد، اما زودی منو بغل کرد و گفت خیلی خواب خوبی دیدم، من فهمیدم، مامانی گریش گرفته بود اما می خواست من نفهمم.

راستش رو بخواین نمی خواستم اینو بهتون بگم اما می گم، چون به خودم قول دادم هیچی رو از شما قایم نکنم حتی اگه وقتی کارنامم رو گرفتم شاگرد اول نشدم.

می دونی بابا جونم مامان خیلی شبا وقتی فکر می کنه من خوابم گریه می کنه، وقتی داره نماز شب می خونه من صدای نماز خوندنش رو از توی اتاقم می شنوم، مثلا همین دیشب خودم دیدم که تو سجاده نشسته بود و داشت گریه می کرد اما بلند بلند که گریه نمی کرد، من از تکون خوردن شونه هاش فهمیدم داره گریه می کنه، دلم خیلی براش سوخت آخه چون می خواد من نفهمم که دلش برای شما تنگ شده همش می گه حال شما خوبه و هروقت که موقش برسه بر می گردین.

بابا جونم من هم براتون نماز می خونم، مامانی بهم یاد داده، توی نمازم از خدا می خوام که زود تر برگردین، اونم پیروز پیروز.

خوب بابایی شب بخیر تا فردا.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پنج شنبه

بابا جونم سلام.

حالت خوبه؟

من و مامانم خوبیم.

بابایی امروز کلی مهمون داشتیم، مامان آش نذری پخته بود برای شما، قبل از خوردن آش هم کلی دعا خوندیم، اما من بلد نبودم بخونم آخه خیلی خوندنش سخت بود، مامان می گفت چون عربی نوشته شده تو نمی تونی بخونی.

برای همنم من هی به لبای مامان نگاه می کردم و فقط می تونستم بعضی از کلمات رو بگم، من خیلی ناراحت شدم از اینکه نتونستم مثل بقیه دعا بخونم اما مامان بزرگ بهم گفت دعای تو از دعای همه ما پیش خدا عزیزتره و حتما قبول می شه.

آره بابایی؟ قبول میشه؟ می دونم خدا خیلی مهربونه اما منکه نتونستم خوب دعا بخونم چی؟! ینی بازم قبوله؟!

وای نمی دونی بابایی چه آش خوشمزه ای بود، آش رشته، تازه مامان کلی هم آجیل خریده بود و با کمک بقیه اونا رو بسته بندی کرد اونا رو برای شما خریده بود، می گفت فردا می بره مسجد تا عمو ابراهیم بفرسته جبهه برای شما و دوستاتون.

منم تو بسته بندی کمک کردم تازه بابا جونم توی یکی از اونها یواشکی برات نامه ای رو که نوشته بودم گذاشتم می خواستم وقتی آجیلا رو باز می کنی با دیدن نامه من خوشحال بشی، راستی بابایی یادت باشه اونی که روبان قرمز داره مال شماست.

دوسِت دارم بابایی.

شب بخیر.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امروز جمعه است

بابا جونم سلام.

حالت خوبه؟

من و مامانم خوبیم.

مامان امروز خیلی حالش بد بود ینی بد شد اونم وقتی که از مسجد اومدیم، منکه می دونم حتما دوباره عمو ابراهیم بهش از جبهه خبر داده آخه مدام با تسبیحی که تو براش خریده بودی صلوات می فرستاد، تازه از همیشه بیشتر تلویزیون نگاه می کرد، می دونی بابایی من اول فکر کردم داره دنبال شما می گرده، آخه اون اولا من و مامان خیلی این کار رو می کردیم، هی اخبارو نگاه می کردیم تا بتونیم شما رو پیدا کنیم اما فایده نداشت.

بابایی من برای مامان خیلی ناراحت شدم برای همینم من خیلی ازش پرسیدم فقط یه بار جوابم رو داد، بهم گفت خرمشهر یعنی جایی که شما دارید با دشمنا می جنگین خطرناک شده، می گفت دشمنا خیلی بیشتر از قبل دارن حمله می کنن.

تازه بابایی یادته بهت قول داده بودم همه چی رو بهتون بگم؟ منو ببخش آخه اصلا دلم نمی خواست نگرانتون کنم، امروز خیلی با خودم فکر کردم تا این موضوع رو به شما بگم یا نه اما تصمیم گرفتم بگم، بابا جونم اینجا هم دارن به ما حمله می کنن. چند شب پیش یعنی همون شب اولی که صدامو ضبط کردم، وقتی که خواستم بخوابم یه دفه مامان اومد و منو با خودش برد تو زیر زمین، من خیلی ترسیده بودم تازه اینقدر حول شده بودم که یادم رفته بود ضبطم رو با خودم ببرم، مامان می گفت آژیر قرمز زدن.

من ازش پرسیدم کدوم آژیر؟ مامان گفت آژیر قرمز، یعنی اینکه دشمن می خواد خونمون رو بمبارون کنه.

امروز عصر هم دوباره آژیر زدن، بابا جونم من می ترسم، مامان می گه هم خدا مواظبمونه هم شما و هم دوستاتون که دارید با دشمنا می جنگید، بابا؟! می شه دیگه من صدای آژیر و نشنوم؟

خداحافظ بابای خوبم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امروز شنبه است

بابا جونم سلام.

حالت خوبه؟

من و مامانم خوبیم.

بابا جونم مامان می گه اینجا خیلی خطرناک شده، می گه این هم خوبه و هم بد.

خوبه چون هروقت که دشمن بمباروناش رو زیاد می کنه یعنی خیلی عصبانی شده، یعنی شما دارید پیروز می شید.

بده چون اینجوری خیلی از آدمای بی گناه کشته می شن و خیلی از خونه ها خراب می شه.

تازه بابا جونم دیشب خونه یکی از دوستای من توی بمبارون خراب شد، من خوشحال شدم چون اونا اون موقع رفته بودن مهمونی، وای بابا جونم دوستم می گفت تمام وسایلشون توی بمبارون سوخته و مونده زیر آوار. مامان می گه اونا باید برن خونه جنگ زده ها زندگی کنن.

بابا جونم من می ترسم اگه خونه ما هم خراب بشه چی؟

اونوقت شما چه جوری می خواین ما رو پیدا کنید؟

ولی شما نگران نباشید چون هم من و هم مامانی داریم همیشه برای شما دعا می کنیم، می دونم که شما دشمن رو شکست می دید.

خوب بابایی من می رم بخوابم.

دوست دارم بابای مهربونم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

امروز یک شنبه است

بابا جونم سلام.

حالت خوبه؟

من و مامانم خوبیم.

باباجونم امروز همش اخبار از خرمشهر می گفت، مامان هم هی اشک توی چشماش جمع می شد ،ولی تا من نگاهش می کردم می خندید.

اخبار می گفت دشمن خیلی داره حمله می کنه، تازه امروز پنج بار آژیر قرمز زدن، صداش خیلی وحشتناکه.

مامان می گفت شما دارید خیلی سخت می جنگید، می گفت باید برای شما و همه رزمندگان اسلام دعا کنم.

منم امروز 5 تا نماز دو رکعتی بعد از نماز ظهر رو عصرم خوندم و کلی هم برای شما دعا کردم.

بابا جونم خیلی دلم برای شما شور می زنه اما مامان میگه شما خیلی قوی هستید و حتما پیروز می شید.

بابا جونم کی بر می گردی؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

امروز دوشنبه است

بابا جونم سلام.

حالت خوبه؟

من و مامانم خوبیم.

وای بابا جونم نمی دونی وقتی امروز رادیو و تلویزیون اعلام کردن که خرمشهر آزاد شده چه قدر خوشحال شدم.

نمی دونی مامان امروز چه قدر گریه کرد هم گریه می کرد، هم می خندید.

منم گریه کردم ولی بیشتر خندیدم.

باباجونم مامان می گفت خدا دعای من رو مستجاب کرده می گفت خوابم تعبیر شده.

می گفت شما و دوستاتون توی جنگ پیروز شدید. وای بابایی این ینی دعای اون روز منم قبول شده نه؟!

بابا جونم من امروز خیلی خوشحال بودم تازه با مامان رفتیم شیرینی فروشی حسن آقا تا شیرینی بخریم ولی حسن آقا ازمون پول نگرفت می گفت مغازه مال شماهاست تازه خودشم کلی از شیرینی های مغاز رو پخش کرد اونم مجانی.

حسن آقا می گفت همین روزهاست که تو برگردی، نمی دونی بابا امروز چقدر جاتون خالی بود کاش شما هم پیش ما بودین.

بابا جونم دلم خیلی خیلی برات تنگ شده حالا که پیروز شدین بر می گردین؟

آره؟

بر می گردین؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

امروز سه شنبه است

بابا جونم سلام.

حالت خوبه؟

من و مامانم خوبیم.

باباجون امروز یه اتفاق عجیب افتاد، صبح که داشتم تو حیاط بازی می کردم دیدم در می زنن، یه آقایی اومده بود که عین شما لباس پوشیده بود، اولش اینقدر خوشحال شدم که نگین.

بهم گفت دوست شماست، گفت بهش بگم عمو رضا.

من اول فکر کردم اومده به ما بگه شما دارین بر می گردین، اما اون به من گفت برم مامانی رو صدا کنم، منم رفتم، مامانی که اومد به من گفت برم توی اتاق، اما من یواشکی رفتم پشت دیوار قایم شدم تا مامانی منو نبینه.

می دونم کار بدی کردم آخه خیلی دوست داشتم بدونم اون آقاهه با مامان چی کار داره؟!

من هیچ صدایی نشنیدم فقط دیدم که عمو رضا یه زنجیر خوشگلو داد به مامانی، مامانی هم یه دفه حالش بد شد و خودش و چسبوند به دیوار.

وقتی عمو رضا رفت من رفتم پیش مامانی اما اون اصلا منو ندید، نشست لبه حوض و نگاه کرد به ماهیا، من نشستم پیشش، مامانی منو بغل کرد، صورتم خیس شد آخه مامانی بازم داشت گریه می کرد، من خیلی ناراحت شدم با دستام اشکاشو پاک کردم خودمم گریم گرفت، گفتم مامانی چی شده؟! مامانی هیچی نگفت فقط به اون زنجیری که تو دستش بود نگاه کرد، گفتم مامانی این چیه؟!

گفت مال باباست!

من خندیدم و گفتم آخه مگه میشه اون که گردنبنده؟! مردا که گردنبند ندارن؟! گردنبند مال دختراست.

مامان خندید و گفت همه رزمنده ها از این دارن، بهش می گن پلاک ولی بابا بهش می گفت ستاره.

من ازش خوشم اومد، می دونی بابایی هرکاری کردم مامانی اونو بهم نداد برای همینم منم از دستش ناراحت شدم می خوام وقتی برگشتی، بهت بگم که مامانی اونو به من نداد تا مال من باشه.

بابایی؟! تو که اونو به من می دی آره؟

 

نویسنده: مریم فروزان کیا

تقدیم به تمام پرستوهایی که عاشقانه به دیار یار کوچ کردند و می دانم که روزی باز خواهند گشت

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها