جودی به دبیرستان می رود
دوشنبه 21 اسفند 1391 10:37 AM
چهارشنبه اول هر ماه از آن روزهایی بود که با بیم و هراس انتظارش را می کشیدند، با بردباری و شهامت برگزارش می کردند و سپس به دست فراموشی اش می سپردند.
اتاق ها و اثاثیه بایستی تمیز باشد. نود و هفت بچه یتیم کوچولو را که در هم می لولیدند باید تمیز کرد و لباسهای مناسب پوشاند و هر چند دقیقه به هر یک از آنها یادآوری کرد که هرگاه یکی از امنا سوالی کرد بگویند «بله آقا» یا «نخیر آقا». از آنجا که جروشای بینوا از همه اطفال بزرگتر بود تمام بارها به دوش وی می افتاد.
این چهارشنبه هم بالاخره به پایان رسید و جروشا که تمام بعدازظهر در آبدارخانه برای مهمانهای یتیم خانه ساندویچ درست کرده بود.
یازده طفل 4-7 ساله را که تحت نظر وی بودند برای صرف شام روانه سالن غذاخوری کرد و سپس خود از پشت پنجره به تماشای چمن های یخ زده مقابل عمارت نشست.
آقایان امناء اعانه دهندگان و خانمها تمام موسسه را بازدید کرده بودند و پس از قرائت گزارش ماهیانه و صرف عصرانه با عجله به منازل آرام و گرم خود می رفتند تا اطفالی را که پرورش و تربیت آنها را به عهده گرفته بودند برای یک ماه به فراموشی بسپارند.
جروشا قوه تخیل قوی داشت، او هم در عالم رویا تصور کرد که با لباسهای فاخر داخلی یکی از آن اتومبیل ها نشسته و تا آستانه خانه ای باشکوه پیش رفت اما چون تاکنون داخل خانه ای را ندیده بود در همان آستانه متوقف شد. جروشا غرق این افکار بود که یکی از بچه ها پیغام آورد، مادام لیپت- رئیس پرورشگاه- او را به دفتر خواسته است. جروشا با نگرانی به سمت دفتر مادام لیپت رفت به پله آخر که رسید آخرین نفر از مهمانها از جلوی در سالن عبور کرد و به بیرون رفت، تنها چیزی که توجه جروشا را جلب کرد قد بلند او بود، مرد پشتش به طرف جروشا بود، وقتی اتومبیلی برای سوار کردن او جلو آمد روشنی چراغها به هیکل او افتاد و سایه های درازی از پاهای وی به دیوار منعکس شد و جروشا را با همه نگرانی اش به خنده انداخت.
مادام لیپت برای جروشا توضیح داد که آن آقا یکی از ثروتمندترین و بانفوذترین اعضای مدیران یتیم خانه است که قبلاً دو نفر از پسران پروشگاه را به دانشکده فرستاده و مخارج تحصیل آنها را پرداخته است ولی این آقا تاکنون به دخترها نظر لطفی نداشته است. مادام لیپت ادامه داد: «امروز در کمیته، موضوع آینده تو مطرح شد، با توجه به اینکه ما معمولاً اطفال بالای شانزده سال را در اینجا نگه می داریم و تو دو سال هم بیشتر از دیگران مانده ای، حالا که دوره دبیرستانت تمام شده، دیگر پرورشگاه نمی تواند تامین کننده مخارج تو باشد (مادام لیپت فراموش کرد یا نخواست به روی خود بیاورد که در این دو سال جروشا در مقابل مخارج خود مثل یک کارگر در موسسه کار کرده است)... بله... پرونده تو در کمیته مطالعه شد و مادمازل پریچارد هم که در کمیته مدرسه شما عضویت دارد به نفع تو صحبت کرد و یک قطعه انشای تو را تحت عنوان «چهارشنبه شوم» در کمیته خواند و این آقایی که الان رفت، چون خیلی شوخ طبع و ظریف پسند است، بخاطر همین انشای مزخرف می خواهد تو را به دانشکده بفرستد.
این آقا معتقد است قوه ابتکار تو قوی است. به همین دلیل می خواهد وسایل تربیت تو را فراهم کند تا در آینده نویسنده شوی. هزینه پانسیون و تحصیل تو مستقیماً به دانشکده پرداخت می شود و در مدت چهار سالی که آنجا هستی ماهی سی و پنج دلار- که مبلغی شاهانه است- پول توجیبی برایت فرستاده می شود، این پول به وسیله منشی مخصوص ایشان برایت فرستاده می شود و تو در مقابل هر ماه باید یک نامه به این آقا بنویسی و در آن جزئیات زندگی خود و پیشرفتهای تحصیلی ات را شرح دهی عیناً مثل اینکه پدر و مادری داشته باشید و به آنها نامه بنویسی. این نامه ها به نام آقای ژان اسمیت و توسط منشی ایشان فرستاده خواهد شد. اسم این آقا ژآن اسمیت نیست ولی ایشان میل دارند ناشناس بمانند و برای تو همیشه ژان اسمیت خواهند بود. به عقیده ایشان با نوشتن این نامه ها استعداد و قدرت تخیل تو تقویت می شود. البته تو هرگز جوابی دریافت نخواهی کرد و اگر تصادفاً نکته ای پیش آید که نیازی به جواب باشد تو باید برای منشی ایشان آقای گریگز نامه بنویسی» مادام لیپت افزود: «نوشتن نامه ها اجباری است و تنها وسیله ای است که تو دین خود را نسبت به این آقا ادا می کنی مثل اینکه در هر ماه قسط بدهی خود را بپردازی...»