0

زیازت

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

زیازت
شنبه 19 اسفند 1391  7:42 PM

زيارت

امام

خبر مثل برق  توي ده پيچيد. کوچک و بزرگ پير و جوان  و هر کس که چيزي دستش بود زمين گذاشت و همه توي مدرسه جمع شدند. شور شوق عجيبي ميان مردم افتاده بود. در اين ميان، بچه ها از همه خوشحالتر بودند. من هم مثل همه خوشحال بودم، اما هنوز باورم نمي شد که يک روز ما هم بتوانيم برويم ديدن امام! ده ما کجا و تهران کجا! اما وقتي آن روز، آقامعلم سر کلاس گفت: «مي رويم و امام را زيارت مي کنيم»، بچه ها خبر را در ده پخش کردند و بلافاصله، همه توي مدرسه  جمع شدند تا ببينند چه کساني را مي برند و کي مي روند.

مشهدي عباس که کنارم ايستاده بود، گفت:«عباس، حالا کي مي ريم، ها؟»

با تعجب گفتم: «فردا ... آره، فکر کنم فردا مي ريم.»آقا معلم گفت:«يه  اتوبوس مي ياد و همه رو مي بره.»

مشهدي عباس خنديد و گفت:«مگه خل شدي پسر! يه اتوبوس که اين همه آدم توش جا نمي گيره.»

گفتم:«همه رو که نمي برن، فقط بچه هاي مدرسه رو مي برن.»

خداقلي گفت: «آخه مگه مي شه فقط بچه ها رو ببرن. پس ما اينجا چيکاره ايم؟»

گفتم:«من چه مي دونم! از آقامعلم بپرس.»

بعد از چند دقيقه، آقامعلم آمد. مشهدي عباس جلو رفت و گفت:«آقامعلم! راسته که فقط بچه ها رو مي برن؟» آقامعلم که انگار تازه فهميده بود که چرا مردم توي مدرسه جمع شده اند، گفت:« بله، فقط بچه ها رو مي برن. مگه قرار بود کس ديگه اي رو هم ببرن؟»

سر و صداي مردم بلند شد. مشهدي عباس گفت:«آقامعلم، نکنه حالا ديگه کوچکترا شدند بزرگ ده!

آقامعلم با صدايي که همه آن را بشنوند، گفت:«اهالي محترم! ما فعلاً بچه ها رو مي بريم، اما بعداً به نوبت همه رو مي بريم. حالا همه بفرماييد سر کارهاتون. بچه ها بموننريال چند  کلام  باهاشون حرف دارم.»

مردم که قدري آرام شده بودند، يکي يکي از مدرسه خارج شدند. چند دقيقه بعد، جز بچه ها کسي در مدرسه نبود، آن وقت، آقامعلم، کارهايي را که بايد براي فردا انجام مي داديم، گفت و ما را مرخص  کرد.

خورشيد هنوز سر نزده بود که بيدار شدم. بوي تنور و نان، مشامم را نوازش مي داد. وضو گرفتم نمازم  را خواندم و رفتم کنار تنور. ننه، نانهايي را که در تنور  بود بيرون آورد و گفت: «ننه، عباس! اونجا به ياد من من هم باشي ها!» و دستهايش را به حالت دعا بلند کرد و گفت:«الهي قربونش برم. خدا عمر نوح بهش بده. خدا دشمناشو نابود کنه.»

گفتم:«ننه، وقتي بزرگ شدم، خودم مي برمت زيارت امام.» ننه لبخندي زد و گفت:« انشاءالله! ننه، الهي زنده باشي! ... حالا پاشو. پاشو تا ديرت نشده يه لقمه نون و پنير بخور و برو.»

آقامعلم گفته بود که همه بايد سر ساعت پنج و نيم صبح، توي مدرسه حاضر شويم. فوراً به اتاق پريدم و ساعت طاقچه اي مان را نگاه کردم. هنوز آنقدرها فرصت داشتم. نشستم و صبحانه اي خوردم و از خانه زدم بيرون.

کم کم صداي قوقولي قوقوي خروس ها و پارس سگها، سکوتي را که بر ده حکمفرما بود مي شکست و ده به جنبش مي افتاد. خورشيد مي آمد تا گرمي و نور مهربانش را بر آبادي بپاشد و آن روز ما را، زيباتر کند. نسيم خنک و ملايمي که مي وزيد، هر آدم خواب آلودي را بيدار مي کرد و سرحال مي آورد. آسمان هم با آن آبي يکدست اش، بر سر کوه بلند کنار ده، بوسه مي زد.

فکر مي کردم از همه زودتر به مدرسه مي رسم، اما وقتي وارد حياط شدم، ديدم بيشتر بچه ها آمده اند. به طرف رحيم رفتم و گفتم: «رحيم، سحرخيز شدي! تو که هر روز نيم ساعت بعد از کلاس مي اومدي!»

رحيم خنديد و گفت: «راستي عباس، امام حالا داره چکار مي کنه؟»

گفتم: «نمي دونم! شايد داره نماز مي خونه يا ...»

در همين وقت آقامعلم همراه ماشيني که آموزش و پرورش فرستاده بود، در مدرسه حاضر شد. بچه ها از زير قرآن رد شدند و با صلوات، يکي يکي سوار ماشين شدند. نمي دانستم از خوشحالي چکار کنم. دلم مي خواست پرنده اي بودم و زودتر از همه بچه ها پيش امام حاضر مي شدم.

شهر براي همه جالب و ديدني بود، ساختمانهاي بلند، خيابانهاي شلوغ، داد و بيداد فروشنده ها و خيلي چيزهاي ديگر ... بچه ها با شيطنت سرهايشان را از پنجره بيرون مي بردند و براي مردم دست تکان مي دادند.

صداي آقامعلم بچه ها را آرام کرد:«بچه ها داريم به خونه امام مي رسيم. همه براي سلامتي امام و رزمنده ها صلوات بفرستيد!»

همه صلوات فرستادند. از چند خيابان ديگر گذشتيم و سر کوچه اي، ماشين ايستاد و همه پشت سر هم پايين رفتيم. عده زيادي زن و مرد هم آنجا جمع بودند. بعد از آنکه از دو در رد شديم، از يک سربالايي، بالا رفتيم و وارد حسينيه شديم.

حسينيه پر بود از پير و جوان، همه صلوات مي فرستادند.

چيزي نگذشت که ناگهان در باز شد و جمعيت از جا کنده شد. فرياد «روح مني خميني، بت شکني خميني»، فضاي حسينيه را پر کرد. امام روي صندلي نشست. همه ساکت شدند. بغض گلويم را گرفته بود. بي اختيار زدم زير گريه. از پشت پرده اشک نگاهش کردم. صورت مهربانش، دل هر نااميدي را اميد مي داد. از چهره اي نور مي باريد.

براي چند لحظه، احساس کردم که امام مرا با دست صدا مي کند. به سبکي يک ابربه طرفش کشيده شدم و کنار دستش نشستم. دستهاي نرم و مهربانش را بر سرم کشيد.

عباي قهوه اي رنگ نازکش، روي پايم افتاده بود. ريشهاي سفيد و نرمش مثل ريشهاي بابابزرگم بود. اما او را بيشتر از بابابزرگ دوست مي داشتم.

لبهايم را به  صورت  نوراني اش نزديک کردم و چهره مهربانش را بوسيدم، او هم دست ديگري به سرم کشيد و پيشاني ام

امام

را بوسيد.

چشمم به بچه ها افتاد. داشتند برايم دست تکان مي دادند. انگار به من مي گفتند: به جاي ما هم امام را ببوس. خواستم دستش را ببوسم که بلند شد.

از آن روياي شيرين بيرون آمدم. باز هم جمعيت از جا کنده شد و فريادش در فضاي حسينيه پيچيد. من هم تا آنجا که مي توانستم، صدايم را همراه جمعيت، بلند کردم: «خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي، خميني را نگهدار ...»

هيچ وقت اين قدر صادقانه دعا نکرده بودم. باز بغضم ترکيد و زدم زير گريه. پيرمردي که جلويم بود، با تمام قدرت فرياد مي زد:«خدايا! تو را به جان مهدي، برامون نگرش دار

فرياد جمعيت، حسينيه را در خود غرق کرده بود.

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها