زنگ انشاء
جمعه 18 اسفند 1391 10:19 PM
با صدای زنگ مدرسه، بچهها به سرعت صف کشیدند و مثل همیشه مرتب و منظم وارد کلاسهایشان شدند. کلاس چهارم از همه کلاسها شلوغتر بود. بعضیها به خاطر موضوع کوچکی با هم بگومگو میکردند و مبصر کلاس آنها را راهنمایی میکرد. چند نفری هم در مورد انشاء صحبت میکردند تا اینکه مبصر از پنجره متوجه آمدن معلم شد و بچهها را ساکت کرد.
با ورود معلم به کلاس، همه به احترام او از جا برخاستند و با «بفرمایید» آقای معلم، روی نیمکتها جا به جا شدند.
معلم با خونسردی روی صندلی نشست و در حالی که عینکش را برمیداشت گفت:
«خوب بچهها، انشاءالله که همه انشا نوشتهاید.»
بچهها با صدای بلند گفتند: «بله»
معلم دستمالی از جیب کتش بیرون آورد و در حالی که عینکش را پاک میکرد، گفت:
«بسیار خوب. حالا طبق نوبت، از روی دفتر کلاس میخوانم تا بیایید و انشاهایتان را بخوانید. اول شما سلیمانی».
سلیمانی یکی از شاگردانی بود که به درس توجه زیادی نداشت و فقط به فکر خوردن بود. او با شنیدن نامش، پای تخته سیاه رفت و شروع به خواندن انشا کرد.
«پاییز را تعریف کنید. پاییز بعد از تابستان فصل قشنگی است در پاییز برگ درختان زرد میشود و میریزد. من پاییز را دوست دارم. چون در پاییز میتوانم به باغمان بروم و با دوستانم عکس یادگاری بگیرم و با آنها بازی کنم. من آخر پاییز را بیشتر دوست دارم. چون در آخر پاییز برایم جشن تولد میگیرند و من میتوانم هر چقدر دلم می خواهد، شیرینی و میوه بخورم...»
با این جمله بچههای کلاس خندیدند. معلم هم لبخند زنان گفت: «سلیمانی، بد نبود. ولی اینقدر به فکر خوردن نباش. حالا برو بنشین» و در مقابل اسم سلیمانی نمره 14 گذاشت. بچهها به ترتیب یکی پس از دیگری انشایشان را خواندند تا اینکه نوبت به حسین زاده رسید. او یکی از شاگردان خوب و درس خوان کلاس بود ولی به خاطر وضع مالی بد خانوادهاش، همیشه لباسهایی کهنه به تن داشت و به همین خاطر اکثر بچههای کلاس او را مورد تمسخر قرار میدادند. حسینزاده دفترش را باز کرد و شروع به خواندن نمود:
پاییز را تعریف کنید. برگ درختان کمکم زرد میشود و دیگر از میوههای قشنگ و سرسبزی باغها اثری نیست. فصل زیبای پاییز آمده است تا کمکم لالاییاش را به گوش درختان بخواند.
من پاییز را دوست دارم. در فصل پاییز برگها آهسته آهسته از شاخهها پایین میافتند. دلم به حال برگهای زرد میسوزد. ولی بیشتر از برگها، دلم برای پدر خوب و زحمتکشم میسوزد که باید برگهای خیابان را جارو کند. اما پدرم هم مثل من پاییز را دوست دارد. من همیشه به پدرم کمک میکنم. من پاییز را دوست دارم. من همه فصلهای خدا را دوست دارم و خدا را همیشه شکر میکنم.
معلم که در عمق انشای حسینزاده غرق شده بود، با تمام شدن انشاء بیاختیار برایش دست زد. بچهها هم او را همراهی کردند.
حسینزاده نشست و معلم که از سادگی انشای او لذت برده بود، در مقابل نام حسینزاده، نمره 20 را نوشت