0

زنگ انشاء

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

زنگ انشاء
جمعه 18 اسفند 1391  10:19 PM

زنگ انشاء

پائیز

با صدای زنگ مدرسه، بچه‏ها به سرعت صف کشیدند و مثل همیشه مرتب و منظم وارد کلاس‏هایشان شدند. کلاس چهارم از همه کلاس‏ها شلوغ‏تر بود. بعضی‏ها به خاطر موضوع کوچکی با هم بگومگو می‏کردند و مبصر کلاس آنها را راهنمایی می‏کرد. چند نفری هم در مورد انشاء صحبت می‏کردند تا اینکه مبصر از پنجره متوجه آمدن معلم شد و بچه‏ها را ساکت کرد.

با ورود معلم به کلاس، همه به احترام او از جا برخاستند و با «بفرمایید» آقای معلم، روی نیمکت‏ها جا به جا شدند.

معلم با خونسردی روی صندلی نشست و در حالی که عینکش را برمی‏داشت گفت:

«خوب بچه‏ها، ان‏شاء‏الله که همه انشا نوشته‏اید.»

بچه‏ها با صدای بلند گفتند: «بله»

معلم دستمالی از جیب کتش بیرون آورد و در حالی که عینکش را پاک می‏کرد، گفت:

«بسیار خوب. حالا طبق نوبت، از روی دفتر کلاس می‏خوانم تا بیایید و انشاهایتان را بخوانید. اول شما سلیمانی».

سلیمانی یکی از شاگردانی بود که به درس توجه زیادی نداشت و فقط به فکر خوردن بود. او با شنیدن نامش، پای تخته سیاه رفت و شروع به خواندن انشا کرد.

پائیز

«پاییز را تعریف کنید. پاییز بعد از تابستان فصل قشنگی است در پاییز برگ درختان زرد می‏شود و می‏ریزد. من پاییز را دوست دارم. چون در پاییز می‏توانم به باغمان بروم و با دوستانم عکس یادگاری بگیرم و با آنها بازی کنم. من آخر پاییز را بیشتر دوست دارم. چون در آخر پاییز برایم جشن تولد می‏گیرند و من می‏توانم هر چقدر دلم می خواهد، شیرینی و میوه بخورم...»

با این جمله بچه‏های کلاس خندیدند. معلم هم لبخند زنان گفت: «سلیمانی، بد نبود. ولی اینقدر به فکر خوردن نباش. حالا برو بنشین» و در مقابل اسم سلیمانی نمره 14 گذاشت. بچه‏ها به ترتیب یکی پس از دیگری انشایشان را خواندند تا اینکه نوبت به حسین زاده رسید. او یکی از شاگردان خوب و درس خوان کلاس بود ولی به خاطر وضع مالی بد خانواده‏اش، همیشه لباس‏هایی کهنه به تن داشت و به همین خاطر اکثر بچه‏های کلاس او را مورد تمسخر قرار می‏دادند. حسین‏زاده دفترش را باز کرد و شروع به خواندن نمود:

پائیز

پاییز را تعریف کنید. برگ درختان کم‏کم زرد می‏شود و دیگر از میوه‏های قشنگ و سرسبزی باغ‏ها اثری نیست. فصل زیبای پاییز آمده است تا کم‏کم لالایی‏اش را به گوش درختان بخواند.

من پاییز را دوست دارم. در فصل پاییز برگ‏ها آهسته آهسته از شاخه‏ها پایین می‏افتند. دلم به حال برگ‏های زرد می‏سوزد. ولی بیشتر از برگ‏ها، دلم برای پدر خوب و زحمت‏کشم می‏سوزد که باید برگ‏های خیابان را جارو کند. اما پدرم هم مثل من پاییز را دوست دارد. من همیشه به پدرم کمک می‏کنم. من پاییز را دوست دارم. من همه فصل‏های خدا را دوست دارم و خدا را همیشه شکر می‏کنم.

معلم که در عمق انشای حسین‏زاده غرق شده بود، با تمام شدن انشاء بی‏اختیار برایش دست زد. بچه‏ها هم او را همراهی کردند.

حسین‏زاده نشست و معلم که از سادگی انشای او لذت برده بود، در مقابل نام حسین‏زاده، نمره 20 را نوشت

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها