تعقیب آفتاب
جمعه 20 بهمن 1391 9:13 PM
در دوران باستان، در صحرای شمالی كشور چین، کوه بلندی دیده می شد. در جنگل دور دست، افرادی غول پیکر زندگی می کردند. رهبر آنان "کوا فو" نام داشت. در گوش هایش دو مار طلایی آویزان و در دست هایش نیز دو مار طلایی دیده می شد. روزی، هوا بسیار گرم بود. آفتاب سوزان می درخشید. درخت ها سوخته و رودخانه ها خشک شده بود. مردم رنج کشیده، یکی پس از دیگری در می گذشتند.
"کوا فو" بسیار غمگین شد. وی به آفتاب نگاه کرد و به مردم گفت: " ... آفتاب بسیار نفرت انگیز شده است. من آفتاب را تعقیب و آن را دستگیرمی کنم، تا به فرمان مردم گوش دهد."
مردم با شنیدن سخنان "کوا فو" وی را از انجام این کار بازداشتند. بعضی ها گفتند؛ نباید این کار را انجام دهد. آفتاب بسیار دور است. او به طور حتمی بر اثر خستگی جان خود را از دست خواهد داد. بعضی ها گفتند؛ آفتاب بسیار سوزان است. گرمای آن وی را می سوزاند. امّا "کوا فو" تصمیم خود را گرفته بود. وی به مردم غمگین گفت: " ... برای سعادت شما، من می روم!."
"کوا فو" با مردم خداحافظی کرد. همانند باد به سوی آفتاب دوید. آفتاب در آسمان با سرعت حرکت می کرد. "کوا فو" در زمین با تمام نیرو می دوید. وی از کوه ها و رودخانه ها عبور کرد. زمین با گام های او به غرش در آمد و تکان خورد.
"کوا فو" خسته شد. او خاک کفش خود را به روی زمین ریخت و به دنبال آن کوه خاکی بزرگی به وجود آمد. "کوا فو" دیگ بزرگی را روی سه سنگ گذاشت و غذا پخت. سپس این سه سنگ هم به کوه بلند تبدیل شدند. "کوا فو" به دنبال آفتاب رفت. هر چه به آفتاب نزدیک تر شد، اطمینان بیشتری داشت. سر انجام "کوا فو" در جایی که آفتاب غروب می کرد، به پای آفتاب رسید."کوا فو" بسیار خوشحال بود. می خواست آفتاب را در آغوش بگیرد. امّا آفتاب بسیار سوزان بود. "کوا فو" احساس تشنگی و خستگی می کرد. وی به کنار رودخانه زرد رفت. همه آب رودخانه را خورد. بار دیگر به رودخانه "وی" رفت و آب آن رودخانه را نیز خورد. امّا تشنگی وی رفع نشد. "کوا فو" به شمال دوید. آن جا چند دریاچه بزرگ وجود داشت. امّا هرگز به آن جا نرسید و به سبب تشنگی در گذشت.
"کوا فو" در لحظه مرگ احساس تاسف کرد و برای مردم دل تنگ بود. به این سبب عصای خود را انداخت. جایی که عصا به روی زمین افتاد، بی درنگ درخت های سبز هلو رشد کرد. این درخت ها در تمام سال پر میوه بودند. آن ها همانند چتر، با سایه های خود از مسافران پذیرایی می کردند. هلو نیز، هم تشنگی مسافران را رفع می کرد و هم خستگی مردم را از بین می برد. داستان تعقیب آفتاب توسط "کوا فو" نشان گر آرزوی چینیان قدیم برای مقابله با خشک سالی است. با وجود آن که "کوا فو" در گذشت، امّا روحیه تسخیر ناپذیر او همیشه در ذهن مردم باقی ماند. در بسیاری کتب قدیم چین، این داستان ثبت شده است. در بعضی مناطق چین برای یادبود "کوا فو" کوه بلندی به نام وی نام گذاری شده است.