مرگ اسفندیار و خواهش او (6)
پنج شنبه 19 بهمن 1391 7:41 PM
مرگ اسفندیار و خواهش او (6)
در قسمت قبل خواندید که سیمرغ زخم های رستم و رخش را بهبود بخشید و به او راهی نشان داد تا بر اسفندیار غلبه کند، اما از او خواست تا مجبور نشده این کار را انجام ندهد. رستم هم وقتی دید اسفدیار از حرف خود کوتاه نمی آید تیر را به سمت چشمان اسفندیار پرتاب کرد و حالا ادامه ی ماجرا...
اسفندیار به بشوتن گفت : خودت را اینگونه برای من تباه نكن كه این قسمت من بود و سرنوشت همه نیاكانمان همین بود آنها رفتند و جای را به ما سپردند و كسی در این جهان جاودانه نخواهد بود. در این جهان فراوان كوشیدم تا راه خدا را بجای بیاورم و امیدوارم كه جای من در بهشت باشد .
رستم دستان مرا با نامردی كشت ، به این چوب گز كه در دست دارم نگاه كن كه بخاطر این چوب روزگارم به آخر رسیده است و اینها از نیرنگ و افسون زال و سیمرغ مرا بدین روز انداختند .
وقتی اسفندیار این حرفها را زد دل رستم بدرد آمد و گریه می كرد و گفت : این همه روزگار بر من گذشته و این همه گردنكشان را پیروز گشتم ، پهلوانی چو اسفندیار ندیدم . از بیچارگی دنبال چاره ای گشتم . خیلی تلاش كردم تا بدین چاره متوسل نشوم . اگر تو اینگونه برخورد نمی كردی من چگونه این اشتباه را می كردم ..
اسفندیار به او گفت : روزگار من به سر آمد ولی از تو خواهشی دارم كه برای پسرم بهمن همچون پدر باشی و همه چیز جنگ را به او بیاموزی ، كه بهمن یادگار من است .
رستم چون این سخنان بشنید : فرمان او را اطاعت كرد.
سپس اسفندیار به بشوتن گفت : وقتی كه از این دنیا رفتم ، لشكر را برگردان و چو به ایران رفتی به پدرم بگوی ، زمانه به كام تو گشت و دیگر نیاز به بهانه جویی نیست . جهان را با قدرت شمشیر اصلاح كردم و كسی جرات نكرد كه از تو به بد یاد كند و زمانی كه شاهی من فرارسید ، بندها جلویم قرار دادی و مرا به كشتن دادی . و حال كه به كام دلت رسیدی جشن برپا كن . كه تاج به تو رسید و تابوت نصیب من شد . روح من در انتظار توست و چو به پیش من آیی خداوند داور ما خواهد بود .
آنگاه جان از تنش رخت بست و پیكر بی جانش بر خاك تیره قرار گرفت .
زواره به رستم گفت : آیا تو این داستان قدیمی را نشنیدی كه اگر بچه شیری را بپروری وقتی دلیر و قوی گردد سر بر خواهد كشید . شاهی همچون اسفندیار از پس روزگار بدست تو كشته شد و بدان كه هنگامی كه بهمن تاج شاهی بر سر گذارد به كین خواهی پدرش خواهد آمد .
رستم بدو گفت : من آن كار را می كنم كه چشم خرد به نیكی یاد می كند و اگر او بد كند روزگار پاسخش را خواهد داد .
آوردن تابوت اسفندیار نزد گشتاسپ
اسفندیار را كفنی از زربفت كردند و در تابوتی آهنین گذاشته برروی آهن قیر ریختن و و روی آنرا با فرشی از دیبای چین پوشاندن و دو اسب تابوت او را حمل می كردند .
سپاه به ایران برگشت و بهمن در زابل بماند . رستم او را به سرای خود برد و با جان خودش او را پروراند .
از آنطرف كه خبر به ایران رسید بزرگان ایران بر شاه خشمگین شدند و بدو گفتند كه از بهر حفظ تاج و تخت ، اسفندیار را به زابل فرستادی تا به كشتن دهی . این تاج و تخت بر تو شرم باد . آنگاه همه از بارگاه او رفتند . مادرو دخترانش چو شنیدن همه لباس بر تن خود چاك زدند و پای برهنه برای دیدن اسفندیار رفتند .
چون بشوتن به نزد شاه آمد گفت : از تو فر ایزدی دور شد كه پشت تو شكسته شد . از بهر تخت و تاج پسر را بكشتن دادی . جهان پر از دشمنان است و این تاج و تخت برای تو نخواهد ماند . بعد رو به جاماسپ فالگیر كرد و گفت : آیا تو نمی توانستی سخن دروغ بگویی تا اینگونه كیان شاهی را بر هم نریزی ؟ با گفتار تو بزرگی كشته شد، ای پیر بیخرد تو به شاه راه بد آموختی تو به شاه گفتی كه عمر اسفندیار بر دست رستم است . بعد بشوتن تمام سخنان اسفندیار را در لحظه مرگ بر زبان راند و درخواست اسفندیار از رستم برای ماندن بهمن در زابل را به گوش بزرگان رساند .
بزرگان از ایوان رفتند ، خواهران با گریه و زاری نزد پدر رفتند و از دلاوریهای اسفندیار برای پدرشان سخن گفتن و به او گفتند كه نه رستم و نه زال ونه سیمرع او را نكشتند بلكه تو او را كشتی . آیا از ریش سفیدت شرم نكردی كه از بهر تخت فرزند را به كشتن دادی ؟ پادشاهان بسیاری قبل از تو بودند كه شایسته تر از تو بودند ولیكن هیچكدام فرزندشان را به كشتن ندادند.
بشوتن آمد و زنانرا از آن جایگاه دور كرد و بعد به كتایون چنین گفـت : كه چرا خودت را اینگونه ناراحت می كنی كه او در بهشت جای دارد .
بهمن در زابل ماند و رستم از هیچ چیز در حق او كوتاهی نكرد وچون در گفتار و كردار به كمال رسید و كینه گشتاسپ به خاموشی گروید ، رستم نامه ای برای او نوشت و درود فرستاد و از فرزندش یاد كرد و گفت یزدان شاهد است و بشوتن نیز آگاه است كه چه چیزها به اسفندیار گفتم تا دست از كارزار بردارد و تمام كشور و گنج خویش را در اختیار او گذاشتم . زمانه اینگونه بود كه دل ما پر از درد شود و گردش آسمان به كام نگردد . اینك بهمن نزد من است كه در آموختن او هیچ كاستی نكردم .چون پیمان كند شاه او را بپذیرد .
وقتی نامه بدست شاه رسید ، بشوتن آمد و شهادت داد كه تمام سخنان رستم راست است . بلافاصله شاه پاسخ نامه را داد . چون رستم پاسخ شاه را بدید شادمان شد . هرآنچه از گنج داشت آنرا به بهمن سپرد و تا نیم راه با او آمد و سپس او را نزد شاه فرستاد .
زمانی كه گشتاسپ بهمن را آنگونه دید و او را روشن و پاك دید و او را چند بار بیازمود ، از آن پس نام او را اردشیر نهاد و زمانی كه گشتاسپ مرگ را در خود دید ، بهمن را به شاهی برگزید.
پایان