مشورت رستم با آشنایان(5)
پنج شنبه 19 بهمن 1391 7:40 PM
مشورت رستم با آشنایان(5)
در قسمت قبل خواندید که رستم و اسفندیار با هم جنگیدند و سپاهیان رستم به سمت سپاهیان اسفندیار آمده و دو پسر او را کشتند و اسفندیار که از شنیدن این خبر بسیار خشمگین شده بود، زخم هایی فراوان بر بدن رستم وارد آورد. رستم که بسیار آسیب دیده بود به سمت منزلش رفت و قرار شد که جنگ را فردا ادامه دهند و حالا ادامه ی ماجرا...
وقتی رستم به منزل رسید دیگر رمقی نداشت زواره و فرامرز گریان شدند و مادرش رودابه موی سرش كند .
لباس رزم از تنش در آوردند . پدرش دستان گفت : كاش من زنده نبودم و پسر عزیزم را اینگونه نمی دیدم .
رستم به او گفت : كه این گریه شما چه فایده ای خواهد داشت .
در هر سوی جهان گشتم و از هر چیز آشكار و نهان خبردار شدم . دیو سفید را از پای در آوردم ولی درعجبم از اسفندیار كه هر چه گبر بر اسفندیار كوبیدم و هر چه بر او شمشیر و تیغ كشیدم گویا كوچكترین اثری نداشت . باید شكر كرد كه شب فرا رسید و از چنگال این اژدها رهایی یافتم .
هر چه می اندیشم چاره ای ندارم مگر اینكه به جایی روم كه از او نشانی نباشد .
زال به او گفت : ای پسر گوش كن كه من تنها یك چاره به اندیشه ام می رسد .و آن این است كه سیمرغ را بخوانم و اگر او ما را راهنمایی كند سرزمین و كشورمان برجا بماند وگرنه سرزمینمان توسط اسفندیار نابود خواهد شد .
چون همه این نظر را قبول كردند . بر یك بلندی رفتند و یك پر را از پارچه ای بیرون آورد و در آتش بیانداخت . یكباره هوا سیاه شد و مرغی در هوا نمایان شد . زال را در كنار آتش بدید و در كنار او نشست . سیمرغ بدو گفت : چه شد كه نیاز به من داشتی .
زال بدو گفت : كین بد برمن و نژاد رسیده و تن رستم شیردلم چنان خسته است كه بیم از دست دادن جانش می رود و اسبش رخش بی جان گشته و شب و روز برای او یكی شده .
كه اسفندیار برای جنگ بدینجا آمده و سرزمین و گنج نمی خواهد بلكه می خواهد نژاد مرا از بین ببرد .
مرغ بدو گفت : ای پهلوان نگران مباش ، بهتر است رخش و آن مرد سرافراز را به اینجا بیاوری .
زال دستور داد كه رخش و رستم را نزد او بیاورند .
وقتی رستم به آنجا رسید و سیمرغ او دید به او گفت : ای پیلتن به دست چه كسی بدین روز افتادی . چرا با اسفندیار به جنگ رفتی ؟
زال به او گفت : اگر رستم سلامت نگردد كجا می توانیم در این جهان زندگی كنیم كه همه سیستان ویران خواهد شد و نام و نژادما از روی زمین پاك می شود .
سیمرغ با منقارتیرها را از تن رستم بیرون كشید از زخمها خون بیرون جست بر روی زخمها پرش را كشید و زخم ها بهبود یافت . بعد تیرهای رخش را از بدنش در آورد . حیوان خروشی بر آورد گویی دیگر هیچ درد و ناراحتی ندارد .
سیمرع به رستم گفت : چرا با اسفندیار به جنگ پرداختی ، مگر نمی دانی كه اسفندیار روئین تن است و هیچ سلاحی بر او كارگر نمی باشد ؟
رستم پاسخ داد : كه او قصد در بند كردن مرا داشت كه برایم ننگ آور بود و اگر من در جنگی باز بمانم مردن برایم بهتر از این ننگ است .
سیمرغ گفت : اگر در برابر اسفندیار سر فرود اوری این ننگ نیست كه او شاهزاده ای رزم آور است و نشان و فر ایزدی دارد . با من عهد ببند كه از جنگ با او پشیمان شوی و نخواهی بر او برتری جویی كنی و سعی كنی كه او را از جنگ منصرف كنی اگر او پوزش تو را نپذیرفت ، چاره ای به تو نشان خواهم داد كه بر او پیروز شوی .
رستم گفت : از حرف تو پیروی خواهم كرد حتی اگر از آسمان بر سرم تیر ببارد .
سیمرغ گفت : باید رازی را بتو گویم ، هر كس خون اسفندیار بریزد ، روزگار او را نابود خواهد كرد و تا موقعی كه زنده است در رنج و عذاب خواهد بود و گنجی برای او نخواهد ماند . حال برو بر رخش سوار شو تا تو را جایی برم . سیمرغ رستم را از دریا گذراند و در كنار درخت گز فرود آمد . شاخی از این درخت بر كن كه جان اسفندیار در گرو این درخت گز است . از شاخه این درخت تیری بساز و بر آن پیكان و پر بگذار .
سیمرغ گفت : اگر اسفندیار به كارزار بیاید تو خواهش كن و هیچ كوتاهی نكن شاید كه با این سخنان از جنگ بازگردد . ولی اگر باز هم خواستار جنگ بود ، دیگر روزگارش به آخر رسیده است تو این چوب گز را كه در آب رز پرورده ای در كمان قرار بده و با آن چشمان او را نشانه بگیر .
بازگشتن رستم به جنگ
سپیده دم رستم لباس نبرد بر تن كرد و چون به لشكر آن نامدار رسید خروش بر آورد كه ای رزم جو از خواب برخیز كه رستم رخش را زین كرده است .
اسفندیار كه صدای رستم را شنید به بشوتن گفت : فكر نمی كردم كه رستم با این تیرها به سرایش ( خانه اش ) برسد و این رخش آنقدر تیر بر تنش بود كه هیچ جای تنش معلوم نبود. شنیده بودم كه دستان ( پدر رستم ) جادوگر است .
اسفندیار لباس رزم پوشید و زمانی كه رستم را دید، فریاد برآورد : نام تو را از روی زمین پاك خواهم كرد . آیا دیروز را فراموش كردی ؟ تو از جادوی زال سلامت گشتی وگرنه الان تن تو در گور بود . حالا رفتی و جادو كردی و به جنگ من آمدی .
رستم به او گفت : آیا از جنگ سیر نشده ای . من امروز آمدم تا بگویم چرا در حق من بد می كنی و چرا دو چشم خرد را می بندی ؟ سوگند به یزدان و خورشید و ماه كه دل را از كین دور كن . آن سخنها را فراموش كن و بر خان من بیا تا آنچه به كام توست انجام دهم . در گنج ها را بر روی تو می گشایم . با تو همراه می شوم تا پیش شاه رویم هر زمان كه تو دستور بدهی .
اسفندیار پاسخ داد : كه ای فریبكار چقدر از خان وگنج می گویی اگر می خواهی كه زنده بمانی نخستین حرف من پذیرفتن بند است .
دوباره رستم سخن راند كه ای شهریار چرا بیداد می كنی . نام من و نام خودت را زشت و كوچك نكن كه از این جنگ چیزی جز بد جاصلش نخواهد بود و .... و بدین گونه رستم بسیار سخن گفت ولیكن اسفندیار گفت : جز از پذیرفتن بند یا جنگ چیز دیگر نگو .
رستم دانست كه این حرفها نزد اسفندیار اثر ندارد . آن تیر گز را كه پیكانش را آب رز داده بود در كمان نهاد و گفت : ای دادار پاك، می بینی كه بسیار تلاش كردم كه شاید از جنگ كردن كوتاه آید . تو می دانی كه او بیدادگر شده است .
همان كه اسفندیار تیر در كمان گذاشت . رستم گز را در كمان گذاشت و آنگونه كه سیمرغ گفته بود بر چشم اسفندیار نشانه رفت .
همانكه تیر بر چشم او خورد دنیا پیش چشمانش سیاه شد . زمانی گذشت تا كمی جان گرفت و سر تیر را گرفت و بیرون كشید . در همان موقع بهمن و بشوتن هر دو پیاده و دوان از پیش سپاه كنار پهلوان رفتند .بشوتن جامه پاره كرد و ناله سر داد و سخنها به زبان راند .
ادامه دارد...