پسر نجار و انگشتری جادویی2
چهارشنبه 18 بهمن 1391 10:33 PM
در قسمت قبل خواندید که مادر و پسری تنها با هم زندگی می کردند که از مال دنیا سیصد سکه ی طلا داشتند، مادر هر بار صد سکه به پسر داد تا با آن کسب و کاری راه بیاندازد ولی او هربار سکه ها را برای نجات حیوانات می بخشید، پسر صد سکه ی آخر برای نجات جان ماری داد و پدر مار در ازایآن انگشتری جادویی را به پسر داد و حالا ادامه ی ماجرا ...
طولی نكشید كه پسر، ثروتمند و صاحب كاخ و خدمه و هر چه از مال و اموال دنیا میخواست شد و تصمیم گرفت همسری اختیار كند. این شد كه مادرش را به خواستگاری دختر پادشاه كه خواستگارهای زیادی داشت فرستاد. پادشاه كه دید زنی سادهدل به خواستگاری دخترش آمده است، برای پشیمان كردنش طلب مقدار فراوانی طلا و نقره و حریر و ابریشم كرد و گفت كه پسرت باید قصری در خور دختر من داشته باشد. مادر به خانه بازگشت و آنچه پادشاه خواسته بود را برای پسرش بازگو كرد و پسر نیز با كمك انگشتری سحرآمیز، در چشم بر هم زدنی همه را فراهم كرد و به نزد پادشاه فرستاد و كمی بعد، عروسی مفصلی گرفت و دختر پادشاه را به همسری اختیار كرد.
اما از طرف دیگر، پسر پادشاه كشور همسایه كه خواستگار همین دختر بود و بارها از پادشاه جواب رد شنیده بود، وقتی از ازدواج او با پسر یك مرد دستفروش خبردار شد از این ماجرا عصبانی شد و گفت: چهطور پسر یك مرد دستفروش و فقیر صاحب چنین جاه و ثروتی شده كه میتواند دختر پادشاه را به همسری بگیرد؟ پس با اطرافیانش مشورت كرد و پیرزن حیلهگری را به كشور همسایه فرستاد تا سر از راز این كار درآورد. پیرزن بعد از سفری دور و دراز خودش را به آن سرزمین و شهر و قصر پسر رسانید و به خدمتكاران قصر گفت: من پیرزن تنها و خستهام و از راهی بسیار دور آمدهام اگر امكان دارد به بانوی این خانه بگویید كه چند روزی به من پناه دهد تا اندكی استراحت كنم و بعد به راه خودم ادامه بدهم.
دختر پادشاه كه زن خوشدلی بود قبول كرد. پیرزن به زودی با چربزبانی و خدمت فراوان، نظر و اعتماد دختر را به خودش جلب كرد و بالاخره یك روز از او پرسید: شوهر تو كه پسر یك دستفروش بیپول بوده است، این همه مال و منال و ثروت را از كجا آورده؟ دختر گفت: من خبر ندارم و او هیچ وقت در این باره با من صحبت نمیكند. پیرزن گفت: خب تو كه همسر و همدمش هستی باید از اسرار زندگی شوهرت باخبر باشی. برو به هر طریقی كه میتوانی از او بپرس و سر از رازش در بیاور.
دختر هم سراغ همسرش رفت و به اصرار از او خواست كه راز ثروتی را كه به دست آورده با او بازگو كند. پسر هر چه گفت كه دانستن این راز به صلاح تو و من نیست، اما دختر سر ناسازگاری گذاشت و آنقدر پافشاری كرد كه سرانجام پسر راز انگشتری را به او گفت و تأكید كرد كه این سر را پیش هیچكس فاش نكند. اما دختر سادهدل راز انگشتری را در مقابل چربزبانی پیرزن بازگو كرد و پیرزن هم در فرصتی مناسب انگشتری را ربود و قصر و خانوادهی پسر را با كمك جن انگشتری به كشور همسایه برد. زمانی كه این اتفاق افتاد، پسر در قصر نبود، هنگامی كه به خانه بازگشت، نه قصری دید و نه همسر و مادرش را. فقط سگ و گربهای كه نجات داده بود باقی بودند. پسر سرگشته و غمگین نشسته بود و نمیدانست چه كند. سگ و گربه به نزد او آمدند و گفتند انگار حالا موقعی است كه ما دین خود را به تو ادا كنیم. پسر از آنها خواست كه بروند و انگشتری را پیدا كنند. سگ و گربه به سرعت راه كشور همسایه را در پیش گرفتند و پسر هم در پی آنها به راه افتاد.
در كشور همسایه، وقتی پسر پادشاه دختر مورد علاقهاش را دید از او خواست كه به همسریش درآید؛ ولی دختر روی خوش نشان نداد و سرانجام در مقابل تهدید و تطمیع او، چهل روز مهلت خواست و پسر پادشاه هم پذیرفت.
وقتی سگ و گربه به كشور همسایه رسیدند، گربه فكری به خاطرش رسید و در اطراف قصر پادشاه آن سرزمین، رئیس موشهای آن منطقه را پیدا كرد و او را گرفت. موش بیچاره از او درخواست كرد كه از جانش درگذرد. گربه هم با او شرط كرد تا از موشهای دیگر بخواهد بروند و از انگشتری سحرآمیز خبر بیاورند. موشها راهی گوشه و كنار قصر شدند و خبر آوردند كه پسر پادشاه شبها به هنگام خواب انگشتری را در دهانش میگذارد تا به دست كسی نیافتد. رئیس موشها هم به گربه پیشنهاد كرد كه برای به دست آوردن انگشتری به او كمك كند و او هم جانش را نگیرد.
گربه پذیرفت و به همراه سگ راهی قصر شدند. شب هنگام، موش به همراه گربه به آشپزخانه رفت و دمش را در فلفل زد و بعد هر سه راهی خوابگاه پسر پادشاه شدند. موش دمش را در بینی او فرو برد و پسر پادشاه عطسهاش گرفت و به شدت عطسه كرد و با این عطسه انگشتری از دهانش بیرون پرید. سگ هم جستی زد و در هوا انگشتری را قاپید و به همراه گربه به حیاط كاخ پریدند و به سرعت و بی وقفه دویدند تا از دروازهی شهر خارج شدند و راه بازگشت را در پیش گرفتند. در راه به پسر مرد دستفروش كه از پی آنها آمده بود برخوردند و انگشتری را به او دادند. پسر هم فوراً روی انگشتری دست كشید و از جن درون آن خواست كه او و خانواده و قصرش را به شهر خودش بازگرداند. در یك چشم بر هم زدن همه چیز به جای خود بازگشت و پسر به همراه همسرش سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی كردند و سگ و گربه هم جای راحتی در قصر آنها برای زندگی یافتند.
اما عطسههای پسر پادشاه كشور همسایه هیچ وقت بند نیامد و تا آخر عمر آزارش داد!