پاسخ به:خودکشی
سه شنبه 25 آبان 1389 10:35 PM
پیش بابایی می روم و موضوع انشا را به او می گویم، بابایی می گوید: «خب موضوع از این راحت تر؟! بشین مثل بچه ی آدم سینما رو توصیف کن!»
به بابایی گفتم خب مشکل اصلی همین جاست! اصلا سینما چی هست؟!، بابایی کمی سرش رو خاروند و از مامان پرسید: «آهای خانوم چرا این بچه نمی دونه سینما چیه؟! مگه آخرین باری که سینما رفتیم کی بود؟!»
مامان پس از کمی فکر کردن زد زیر گریه و گفت: «می دونستم همه ی حرفات الکی است!»
بابایی که انگار برقش گرفته باشه گفت: «چی شد خانم؟! چرا یهو زدی زیر گریه؟!»
مامان در حالی که گریه می کرد گفت: «مردای مردم همه خانوماشون رو هفته ای شیش بار میبرن سینما، اما تو بعد اینکه با هم ازدواج کردیم اصلا منو سینما نبردی!»