پاسخ به:عنایات حضرت ابولفضل العباس به شیعیان
جمعه 3 آذر 1391 9:20 PM
عالم جليل القدر شيخ حسن ، فرزند علامه شيخ محسن ، از نوادگان صاحب جواهر قدس سره از حاج منشيد بن سلمان ، از اهل فلاحه كه شخصى عارف و بصير و مورد اعتماد بوده و خود اين كرامت را مشاهده كرده بود، نقل مى كند كه گفت :
مردى از طايفه براجعه در خرمشهر، به نام مخيلف ، مرضى در پا دچار شد كه همه پاهايش را فرا گرفت و آنها را از حركت انداخت . سه سال بدين ترتيب گذشت و اكثر مردم خرمشهر او را مشاهده مى كردند كه در بازار و مجالس سوگوارى سيدالشهدا عليه السلام در حاليكه خود را بر روى دست و پاهايش مى كشيد و از مردم در راه رفتن كمك مى گرفت در رفت و آمد بود.
شيخ خرعل كعبى در خرمشهر حسينيه اى داشت كه دهه اول محرم در آن مجلس عزادارى برپا مى ساخت بسيارى از جمله زنان ، كه در طبقه بالاى حسينيه مى نشستند، در آنجا حضور يافتند. در منطقه رسم چنين بود كه چون شخصى مديحه خوان در نوحه خود به ذكر شهادت مى رسيد، اهل مجلس به پا مى خواستند و با لهجه هاى مختلف به سر و سينه مى زدند. مخليف در اين مجلس شركت مى جست و چون نمى توانست پاهاى خود را جمع كند در پاى منبر مى نشست .
در روز هفتم محرم ، كه رسم بود مصيبت حضرت ابوالفضل عليه السلام خوانده شود، زمانى كه خطيب به ذكر سوگوارى قمر بنى هاشم عليه السلام پرداخت حضار، از مرد و زن ، برخاستند و به شيوه معمول بگرمى به عزادارى پرداختند. در آن حال ، ناگهان مخيلف را هم مشاهده كردند كه بر روى پا ايستاده و بر سر و رو مى زند و چنين نوحه مى خواند: منم مخيلف كه عباس مرا بر سر پا داشت .
مردم كه اين معجزه حضرت ابوالفضل عليه السلام مشاهده نمودند، بر او هجوم آورده او را در آغوش گرفتند و بوسيدند و لباسهايش را هم براى تبرك پاره كردند. شيخ خزعل كه چنين ديد به خدمتكارش دستور داد او را از ميان مردم خارج كرده به يكى از اطاقهاى مجاور برند.
آن روز در خرمشهر از روز عاشورا پر غوغاتر گشت و گريه و فرياد و فغان از زن و مرد شهر را به لرزه در آورد. ملا عبد الكريم خطيب از اهل منبر خرمشهر، برايم تعريف كرد كه شيخ خزعل هر روزه براى خصار مجلس طعامى فراهم مى ساخت و آن روز، به سبب گريه و سوگوارى مردم تا ساعت 9 افتادن سفره غذا به تاءخير افتاد.
از مخليف سؤ ال شد كه قضيه چگونه اتفاق افتاد؟ گفت : آن هنگام كه مردم براى عزاى عباس عليه السلام بر سر و صورت مى زدند، من در حاليكه پاى منبر بودم به خوابى كوتاه رفتم . در خواب ، مردمى نيكو و بلند قامت ، و سوار بر اسبى سپيد و درشت هيكل را در مجلس ديدم كه به من فرمود:
مخيلف ، چرا در عزاى حضرت عباس عليه السلام بر سر و صورت نمى زنى ؟ گفتم : اى آقاى من ، در اين حال توانايى ندارم .
فرمود: برخيز بر سر صورت بزن !
گفتم : مولايم نمى توانم برخيزم .
فرمود: برخيز بر سر صورت بزن !
گفتم : سرورم دستت را به من بده تا برخيزم .
فرمود: من دست ندارم .
گفتم : چگونه برخيزم ؟
فرمود: ركاب اسب را بگير و برخيز. من ركاب را گرفتم و اسب وى جهشى كرد و مرا از پاى منبر خارج نمود و سپس از من غايب شد و من ديدم كه سلامت خود را باز يافته ام . (1)
پی نوشتها:____________________________________
1-سردار كربلا، ترجمه العباس مرحوم مقرم : صفحه 264.
عالم محضر خداست درمحضر خدا گناه نکنید حضرت امام (ره)