عنایات حضرت ابولفضل العباس به شیعیان
جمعه 3 آذر 1391 9:19 PM
مرحوم شيخ عبدالرحيم دزفولى ، همشهرى شيخ انصارى ، كه مردى عالم مورد وثوق بوده است ، نقل مى كند: من دو حاجت مهم داشتم كه كسى از آنها آگاه نبود و در درگاه احديت ، قضا و اجابت آن را التماس مى كردم و همراه حضرت امير المؤ منين عليه السلام و حضرت ابوالفضل عليه السلام را شفيع قرار مى دادم . تا اينكه در يكى از زيارات مخصوصه از نجف به كربلا رفتم و باز در حرم شريف ، آن دو مطلب را درخواست نمودم ، ولى اثرى نبخشيد.
روزى در حرم مطهر ابوالفضل عليه السلام جمعيت بسيارى را ديدم . از قضيه سؤ ال كردم ، گفتند: پسر يكى از اعراب صحرانشين ، مدتى است فلج شده ، او را به قصد شفا به اين حرم شريف آورده اند و مشمول الطاف آن بزرگوار واقع شده و شفا يافته است ، اينك مردم لباسهاى او را پاره كرده و براى تبرك مى برند.
مى گويد: من از اين واقعه حالم دگرگون شد، آه سرد از نهاد بركشيدم و به ضريح مطهر نزديك رفته عرضه داشتم : يا اباالفضل ، مرا دو حاجت مشروع بود كه مكرر نزد پدر و برادر و خودت عرض كردم و اعتنا نكرديد، ولى اين بچه معدان (ياد نشين ) به محض اينكه دخيل آورد اجابت نموديد، واز اين معامله چنين فهميدم كه پس از چهل سال زيارت و مجاورت و اشتغال به علم ، به قدر يك بچه معدان در نظر شما ارزش ندارم ، لذا ديگر در اين بلاد نمانده و به ايران مهاجرت مى كنم . اين سخن بگفتم و در حرم حضرت ابى عبدالله عليه السلام نيز، مانند كسى كه از آقاى خود قهر باشد، سلام مختصرى عرض كرده و به منزل بازگشتم و مختصر اسبابى را كه داشتم گرفته و روانه نجف اشرف شدم ، به اين قصد كه عيال و اسباب خود را برداشته و شهر خويش برگردم .
چون به نجف رسيدم از راه صحن مطهر به سوى خانه روانه شدم ، در صحن ملا رحمة الله خادم شيخ (انصارى ) - را ديدم و با همه مصافحه و معانقه نموديم . گفت : شيخ تو را مى خواهند.
گفتم : شيخ از كجا مى دانست كه حالا وارد مى شوم .
گفت : نمى دانم ، اين قدر مى دانم كه به من فرمود: برو در صحن ، شيخ عبدالرحيم از كربلا مى آيد، او را نزد من بياور!
چون اين را شنيدم ، با خود گفتم شايد به ملاحظه اينكه مجاورين فرداى روز زيارت مخصوصه در كربلا(از آن شهر) خارج و فرداى آن روز به نجف مى رسند و اغلب هم از راه صحن وارد مى شوند، از اين جهت به ملا رحمة الله فرموده كه مرا در صحن ببيند. در هر صورت به خانه شيخ روانه شديم . چون وارد بيرونى شديم ، كسى نبود.
ملا درب اندرونى را كوبيد. شيخ صدا زد كسيتى ؟ ملا رحمة الله عرض كرد: شيخ عبدالرحيم را آوردم .
شيخ تشريف آوردند و به ملا فرمودند تو برو، چون او رفت به من فرمود: شما فلان فلان حاجت را دارى ؟ به آنها تصريح فرمود؛ در صورتيكه به احدى اظهار نكرده بودم . عرض كردم : آرى چنين است .
فرمود: اما فلان حاجت را من بر مى آورم و ديگرى را خودت استخاره كن اگر خوب آمد مقدمات آن را فراهم مى نمايم و خود آن را به جا بياور. من نيز رفتم و استخاره كردم خوب آمد، نتيجه را به شيخ عرض كردم ، انجام داده شد. (1)
پي نوشت:ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1-زندگانى و شخصيت شيخ انصارى : صفحه 92.