منم عباس بن على عليه السلام
جمعه 3 آذر 1391 9:13 PM
آية الله ملا حبيب كاشانى (متوفى 23 ج 2 سال 1340 ه ق ) (1) در تذكرة الشهداء (ص 247) آورده است :
در عباس آباد هند جمعى از شيعيان در ايام عاشورا جمع شدند تا به اصطلاح شبيه حضرت عباس عليه السلام را درآورند. شخصى تنومند و رشيد باشد نيافتند، تا آنكه جوانى را پيدا كردند كه پدرش از دشمنان اهل بيت عليه السلام بود. او را شبيه كردند و چون شب شد و به خانه آمد و موضوع را با پدر در ميان گذاشت ، پدرش گفت : مگر عباس عليه السلام را دوست دارى ؟
گفت : آرى جانم به فداى او باد!
گفت : اگر چنين است ، بيا تا دستهاى تو را به ياد دست بريده عباس قطع كنم .
جوان دست خود را دراز كرد و پدر دستش را بريد. مادرش گريان شد و گفت : اى مرد چرا از فاطمه زهرا عليه السلام شرم نكردى !
آن مرد گفت : اگر فاطمه عليه السلام را دوست دارى بيا تا زبان تو را هم قطع نمايم . پس زبان آن زن را هم بريد و در آن شب هر دو را از خانه بيرون كرد و گفت : برويد و شكوه مرا پيش عباس نماييد! پس آن دو به عباس آباد آمدند و در مسجد محل ، نزديك منبر، تا به سحر ناله كردند. آن زن مى گويد: چون صبح نزديك شد، زنانى چند را ديدم كه آثار بزرگى از جبهه ايشان ظاهر بود. يكى زا آنها آب دهان بر زخم زبان من ماليد و فى الحال زبانم التيام يافت . دامنش را گرفتم و عرض كردم ، كه : جوانى دارم ، دستش بريده و بى هوش افتاده است ، بفريادش برس .
فرمود كه : آن هم صاحبى دارد.
گفتم : تو كيستى ؟
فرمود: من فاطمه ، مادر حسين عليه السلام . اين بگفت و از نظرم غايب شد. پس به نزد فرزندم آمدم ديدم دستش خوب شده ، پرسيدم چگونه چنين شد؟
پسر گفت : در اثناى بى هوشى ، جوان نقابدارى را ديدم كه به بالينم آمد و به من فرمود: دستت را به جاى خودگذار. پس نظر كردم ، هيچ زخمى در آن نديدم . گفتم : مى خواهم دست تو را ببوسم . ناگاه اشكش جارى شد و فرمود: اى جوان معذورم دار كه دستم را كنار علقمه جدا كرده اند.
عرض كردم تو كيستى ؟ فرمود: منم عباس بن على عليه السلام . سپس از نظرم غايب گرديد.
* حكايتى عجيب در توسل به فاطمه زهرا سلام الله عليه
در جلد هفتم گنجينه دانشمندان (صفحه 342) از مرحوم حجة الاسلام آخوند ملاعباس سيبويه يزدى شده است كه گفت :
من پسر عمويى به نام حاج شيخ على داشتم كه از علما و روحانيون يزد بود. يك سال آن مرحوم با چند نفر از دوستان يزدى براى تشرف به حج به كربلا مشرف شده و به منزل ما وارد شدند و پس از چند روز به مكه عزيمت نمودند. من بعد از انجام مراسم حج ، انتظار مراجعت پسر عمويم را داشتم ولى مدتها گذشت و خبرى نشد. خيال كردم كه از مكه برگشته و به يزد رفته است . تا اينكه روزى در حرم مطهر حضرت سيدالشهدا عليه السلام به دوستان و رفقاى خود او برخوردم و از آنان جوياى احوال او شدم ولى آنها جواب صريح به من ندادند، اصرار كردم مگر چه شده ، اگر فوت كرده است بگوييد.
گفتند: واقع قضيه اين است كه روزى حاج شيخ على به عزم طواف مستحبى و زيارت خانه خدا، از منزل بيرون رفت و ديگر نيامد. ما هر چه انتظار برديم و در باره او تجسس كرديم ، از او خبرى به دست نياورديم . ماءيوس شده حركت نموديم و اينك اثاثيه او را با خود به يزد مى بريم كه به خانواده اش تحويل دهيم : احتمال مى دهيم كه اهل سنت او را هلاك كرده باشند. من از شنيدن اين خبر بسيار متاءثر شدم . بعد از چند سال روزى ديدم در منزل را مى زنند. در را باز كردم ، ديدم پسر عموست . بسيار تعجب كردم و پس از معانقه و رو بوسى گفتم : فلانى كجا بودى و از كجا مى آيى ؟
گفت : اكنون از يزد مى آيم .
گفتم : چنانچه نقل كردند تو در مكه مفقود شده بودى ، چطور از يزد مى آيى ؟!
گفت : پسر عمو، دستور بده قليان را حاضر كنند تا رفع خستگى كنم ، شرح حال خود را براى شما خواهم گفت .
بعد از صرف قليان و استراحت ، گفت : آرى روزى پس از انجام مراسم حج از منزل بيرون آمدم و به مسجد الحرام مشرف شدم . طواف كرده و نماز طواف خواندم و به منزل بازگشتم . در راه ، مردى را با ريش تراشيده و سيبيلهاى بلند ديدم كه با لباس افنديها ايستاده بود. تا مرا ديد قدرى به صورت من نگاه كرد و بعد جلو آمد و گفت : تو شيخ على يزدى نيستى ؟ گفتم : چرا.
گفت : سلام عليكم ، اهلا و مرحبا، و دست به گردن من انداخت و مرا بوسيد و دعوت كرد كه به منزلش بروم . با آنكه وى را نمى شناختم ، با اصرار مرا به منزل خود برد و هر چه به او گفتم شما كيستيد، من شما را به جا نمى آورم ؛ گفت : خواهى شناخت ، مرا فراموش كردى ، من از دوستان و رفقاى شما هستم . خلاصه ظهر شد. خواستم بيايم نگذاشت . گفت : مكه همه جاى آن حرم است ، همين جا نماز بخوان و برايم ناهار آورد و من هر چه گفتم رفقايم نگران و ناراحت مى شوند گفت : چه نگرانى ؟ اينجا حرم امن خداست . خلاصه شب شد و نگذاشت من بيايم .
بعد از نماز عشا ديدم افراد مختلفى به منزل مى آيند تا جماعتى شدند و آن شخص شروع كرد به بد گفتن و مذمت كردن شيعه ها. گفت : اين شيعه ها با شيخين ميانه خوبى ندارند، مخصوصا خليفه دوم ، و اينها شبى را در ماه ربيع الاول به نام عيدالزهرا سلام الله عليه دارند كه مراسمى را در آن شب انجام مى دهند و از وى برائت و تبرى مى جويند، و اين هم يكى از آنهاست - و اشاره به من نمود - و چندان مذمت از شيعه كرد و آنها را بر عليه من تحريك نمود كه همه آنها بر من خشمناك شده و بر قتل من متفق گرديدند. من هر چه مطالب او را انكار كردم ، وى بر اصرار خود افزود و در آخر گفت : شيخ على ، مدرسه مصلى يزد يادت رفته ؟! تا اين جمله را گفت به خاطرم آمد كه در زمان طلبگى در مدرسه مصلى همسايه اى به نام شيخ جابر كردستانى داشتم كه سنى بود و از ما تقيه مى كرد و در شب مذكور كه طلبه ها جلسه جشن داشتند او به حجره خود مى رفت و در را به روى خود مى بست ، ولى بعضى از طلبه ها مى رفتند و در حجره او را باز مى كردند و او را مى آوردند و در مقابل او شوخى مى كردند و بعضى حرفها را مى زدند و او چون تنها بود سكوت و تحمل مى كرد.
پس گفتم : تو شيخ جابر نيستى ؟
گفت : چرا شيخ جابرم !
گفتم : تو كه مى دانى من با آنها موافق نبودم .
گفت : بلى ، اما چون شيعه و رافضى هستى ، ما امشب از تو انتقام خواهيم گرفت . هر چه التماس كردم و گفتم خدا مى فرمايد:من دخله كان آمنا ، گفت : جرم شما بزرگ است و تو ماءمون نيستى .
گفتم : خدا مى فرمايد: و ان احد من المشركين استجارك فاجره ... ، گفت : شما از مشركين بدتر هستيد! و خلاصه ، ديدم مشغول مذاكره درباره كيفيت قتل و كشتن من هستند، به شيخ جابر گفتم : حالا كه چنين است ، پس بگذار من دو ركعت نماز بخوانم . گفت بخوان .
گفتم : در اينجا، با توطئه چينى شما براى قتل من ، حضور قلب ندارم .
گفت : هر كجا مى خواهى بخوان كه راه فرارى نيست !
آمدم در حياط كوچك منزل ، و دو ركعت نماز استغاثه به حضرت زهرا صديقه كبرى سلام الله عليه خواندم و بعد از نماز و تسبيح به سجده رفتم و چهار صد و ده مرتبه يا مولاتى يا فاطمة اغيثينى گفتم التماس كردم كه راضى نباشيد من در اين بلد غربت به دست دشمنان شما به وضع فجيع كشته شوم و اهل و عيالم در يزد چشم انتظار بمانند.
در اين حال روزنه اميدى به قلبم باز شد، به فكرم رسيد بالاى بام منزل رفته خود را به كوچه بيندازم و به دست آنها كشته نشوم شايد مولايم اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام با دست يداللهى خود، مرا بگيرد كه مصدوم نشوم . پس فورا از پله ها بالا رفتم كه نقشه خود را عملى كنم به لب بام آمدم . بامهاى مكه اطرافش قريب يك متر حريم و ديوارى دارد كه مانع سقوط اطفال و افراد است . ديدم اين بام اطرافش ديوار ندارد. شب مهتابى بود. نگاهى به اطراف انداختم ، ديدم گويا شهر مكه نيست ، زيرا مكه شهرى كوهستانى بوده و اطرافش محصور به كوههاى ابوقبيس و حرا و نور است ولى اينجا فقط در جنوبش رشته كوهى نمايان است كه شبيه كوه طرزجان يزد است . لب بام منزل آمدم كه ببينم نواصب چه مى كنند؟ با كمال تعجب ديدم اينجا منزل خودم در يزد مى باشد! گفتم : عجب ! خواب مى بينم ؟! من مكه بودم ، و اينجا يزد و خانه من است !
پس آهسته بچه ها و عيالم را كه در اطاق بودند صدا زدم . آنها ترسيدند و به هم گفتند:
صديا بابا مى آيد. عيالم به آنها مى گفت : بابايتان مكه است ، چند ماه ديگر مى آيد. پس آرام آنها را صدا زدم گفتم : نترسيد، خودم هستم ، من خودم هستم ، بياييد در بام را باز كنيد. بچه ها دويدند و در را باز كردند. همه مات و مبهوت بودند.
گفتم : خدا را شكر نماييد كه مرا به بركت توسل به حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليه از كشته شدن نجات داد و به يك طرفة العين مرا از مكه به يزد آورد. سپس مشروح جريان را براى نقل كردم .(2)
نماز استغاثه به حضرت بتول سلام الله عليه :
پس از نقل اين كرامت شگفت از حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليه لازم دانستم دستور نماز حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليه را در اينجا بياورم تا علاقه مندان ، نماز اولين شهيده و مظلومه عالم اسلام را در گرفتاريها بخوانند و ان شاء الله نتيجه بگيرند و نگارنده را نيز دعا خير فراموش ننمايند.
مرحوم محدث قمى مى نويسد:
روايت شده كه هرگاه ترا حاجتى باشد به سوى حق تعالى و سينه ات از آن تنگ شده باشد، پس دو ركعت نماز بگذار و چون سلام نماز را گفتى سه مرتبه تكبير بگو و تسبيح حضرت فاطمه سس بخوان ، پس به سجده برو و بگو صد مرتبه يا مولاتى يا فاطمه اءغيثتنى ، پس جانب راست رو را بر زمين گذار و همين صد مرتبه بگو، پس به سجده برو و همين را صد مرتبه بگو پس به جانب چپ رو را بر زمين گذار و صد مرتبه بگو. پس باز به سجده برو و صد مرتبه بگو و حاجت خود را ياد كن . به درستى كه خداوند بر مى آورد آن را ان شاء الله تعالى . (3)
پي نوشتها: ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1-ريحانة الاءدب : ج 5 ص 19.
2-اختران تابناك : مرحوم محلاتى جلد 2، صفحه 115...
3-مفاتيح الجنان : ص 460 از انتشارات كتابفروشى و چاپخانه محمد على علمى .