0

روضه ابولفضل (ع)

 
hasantaleb
hasantaleb
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 58933
محل سکونت : اصفهان

روضه ابولفضل (ع)
جمعه 3 آذر 1391  2:37 AM

اينجا كنار علقمه است، نهر بزرگي كه از فرات جدا مي شود ، روي خاك داغ و تب دار كربلا مي خرامد و به سوي نخلستان هاي ني نوا مي رود ، چند روزي است كه سكوت صحرا در هم شكسته سال 61 ه ق است نهم محرم الحرام ... پاسي از شب گذشته است ، علقمه بي تاب است ، ريگ ها و بوته ها هم نگاه ستاره ها به نقطه اي از كرانه علقمه گره خورده ، ديگر چشمك نم زنند ، از اغاز خلقت در انتظار اين واقعه بوده اند ، واقعه اي كه امشب در كنار علقمه اتفاق مي افتد .

عباس (ع) به علقمه رسيده است . لب هاي خشك عباس دل آب را كباب كرده است . آب سال هاست كه تشنه عباس است ... عباس كنار علقمه به زانو مي نشيند ، آب سرمست از زيارت عباس ، دلنشين ترين نغمه اي را كه آموخته است زمزمه مي كند، عباس اما ، غمزده است ، دلشوره دارد.

آن سو تر از علقمه ، اردوگاه حسين (ع) است. آن جا همه تشنه اند . بزرگتر ها كه تاب بيشتري دارند ، هر گاه لب هاي خشك را به آب دهان تر مي كنند ، بچه ها اما توان از كف نهاده اند ، سكينه ،رقيه و ... اصغر شش ماهه كريه مي كنند . عباس براي بردن آب به كنار علقمه آمده است.

زمزمه آب دل از تشنگان مي ربايند اما اين تشنه هوش از سر آب ربوده است. علقمه به عباس التماس مي كند و او همچنان غمزده است . زمين ، نفس در سينه حبس كرده است و زمان از حركت ايستاده است همه عباس را تماشا مي كنند و عباس چشم از اردوگاه حسين بر نمي دارد.

عقل نهيب مي زند كه ، عباس مگر تشنه نيستي ؟ اين هم آب، مي دانم كه دلشوره تشنگان در اردوگاه حسين را به دل داري ؟ ولي مشك ها را كه براي آنها پر كرده اي، ديگر معطل چه هستي ؟ چرا نمي آشامي؟ ... شايد ايثار رزمندگان صدر اسلام را به خاطر آورده اي كه هر يك ، جام آب را براي ديگري مي فرستاد و ... اما داستان تو با آن ها متفاوت است ، آن ها اگر مي نوشيدند ديگران از نوشيدن آب محروم مي شدند ولي تواز سهم ديگران نمي كاهد....

عباس دست ها را در آب فرو مي برد ، احساس خنكي مي كند . علقمه از شادي در پوست خود نمي گنجد ، آب ترانه مي خواند ، ريگ ها به رقص مي آيند ، ستاره ها لبخند مي زنند و عقل از اين كه نصيحت خير خواهانه اش در دل عباس اثر كرده است زبان به تحسين مي گشايد. آفرين عباس ! بنوش ، گواراي وجود... عباس مشتهاي پر شده از آب را به لب هاي خشك و تاول زده اش نزديك مي كند اما هنوز ترديد دارد....

عباس ! چه مي كني ؟ چرا آب را به علقمه بر گرداندي؟ ... امان از دست تو عباس! علقمه به اين چند قطر آب نيازي دارد؟ چرا پشيمان شدي؟ ... كاش لب هاي خشكيده ات را خيس مي كردي ، عباس ! چه كردي؟...

حق با عقل بود، در اقليم عقل آن چه عباس مي كند پذيرفتني نيست. اما عباس از اقليم عقل عبور كرده و به وادي عشق آمده بود. راهيان اين وادي را از آن روي كه به هشدار عقل گوش نمي دهند مجنون مي نامند ، نه آن مجنون كه از نعمت عقل محروم است . عياس پله هاي حكمت را تا نقطه اوج آن پيموده است . از آن پس پلكان حكمت به وادي عشق مي رسد كه عباس راهي آن است ، باز هم حكيمانه، اما عقل را توان ورود به اين اقليم نيست...

در واقعه آن شب علقمه، آب بهانه بود و عباس مي دانست مولايش حسين بيشتر از آن كه تشنه آب باشد تشنه لبيك است و عباس نداي (هل من ناصر) حسين را عاشقانه لبيك گفته بود.

كساني كه به محاسبه عقل حسابگر آمده بودند در محاسبات بعدي دليلي براي ماندن نديدند و در تاريكي آن شب آهسته پا پس كشيدند.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها