0

زنان الگو

 
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو
شنبه 6 آبان 1391  2:28 AM

هند دختر عبدالله بن عامر
هند دختر عبدالله بن عامر

..... واي خداي من!

كنيزك برخاست. دست خانمش را در دست گرفت و گفت:" جرعه اي آب بنوشيد خانم! چه خوابي مي ديديد كه اين چنين هراسان از خواب بلند شديد؟"

هند دستي بر سرش كشيد. حتي در لباس حرير هم عرق كرده بود. از زماني كه در اين قصر پا گذاشته بود تا كنون چنين احساس هراسي نداشت.

رو به كنيز كرد و گفت:" درب هاي آسمان باز شده بود. ملائكه صف در صف به زمين مي آمدند. سر بريده اي در ظرفي زرين قرار داشت. به آن تعظيم مي كردند و مي گفتند:" السلام عليك يا اباعبدالله!"

ابري در آسمان پديدار شد و به سوي زمين آمد. از ميان آن ابر جماعتي پياده شدند. در ميان آن جمع فردي بود بسيار زيبا. مثل ماه شب چهارده. خود را در برابر آن سر انداخت و بر دندان هاي او بوسه مي زد و مي گفت:" اي فرزندم! تو را كشتد.آيا ديدي ايشان كه تو را نشناختند ، از نوشيدن آب تو را منع كردند. اي فرزندم! من جد تو پيامبرخدايم و اين پدرت علي مرتضي است و اين برادرت حسن است و اين عمويت جعفر و ايشان حمزه و عباس هستند."

و تمام اهل بيت رسول(ع) را يكي يكي بر زبان مي آورد. نگاه كن آن نور مثل اين نوري است كه در داخل قصر تابيده است...

هند بلند شد. دنباله لباسش روي زمين كشيده مي شد. به سمت در رفت. به سوي سالني رفت كه نور از آن به بيرون مي تابيد. قدم هايش را آهسته تر كرد و از آن دربي كه نيمه باز بود نگاهي به درون اتاق انداخت. يزيد بر مخده اي نرم تكيه داده بود. طشتي زرين در جلوي او بود. شراب مي خورد و از جامي كه در دست داشت شراب را بر طشت مي ريخت. با چوبي كه در دست داشت بر دهان مبارك مي زد و مي گفت: چه خوش دنداني حسين!...

هند فرياد كشيد. صداي هند در سرسرا پيچيد. فرياد او از اعماق جانش برخاست و در قصر شرر انداخت. خدمتكاران به سوي اتاق يزيد دويدند. هند فرياد مي كشيد. يزيد هراسان شد و به سوي درب اتاق دويد. زيباترين همسر او دختر عبدالله روي زمين افتاده بود و فرياد مي كشيد.

يزيد گفت: هند چه شده است؟

فرياد هند قطع نمي شد. اي يزيد! تو بر لباني چوب مي زني كه پيامبر برآن بوسه مي زد. يزيد تو چه مي كني با فرزند رسول خدا؟
هند از حال رفت.

...شب سايه خود را بر قصر انداخته بود. خدمتكاران بي صدا و آرام رفت و آمد مي كردند. بوي غم در فضا موج مي زد. پرده هاي قصر با نسيمي كه به آرامي مي وزيد حركت مي كرد. كنيزك از اتاق بيرون رفت. يزيد كنار هند نشست. هند چشمانش را بست. يزيد گفت: هند بيداري؟

هند چيزي نگفت. يزيد ادامه داد:" باور كن تقصير من نيست. ابن زياد او را كشت. من فقط گفته بودم از او بيعت بگير. اما ابن زياد در اين كار تندروي كرد و او را كشت و من بدون اين كه حسين را مي كشتند به فرمانبرداري راضي مي شدم..."

هند گريه كرد و گفت:" به خدا قسم بر فاطمه(س) خيلي سخت است كه فرزندش را در برابر تو ببيند. تو كاري كردي كه سزاوار لعن و نفرين خدا و رسول او شده اي. يزيد! تو به چه رويي روز قيامت در محضر رسول خدا حاضر مي شوي؟"

به خدا ديگر من زن تو نيستم و تو شوهر من نيستي.

هند گريه كنان بلند شد و از اتاق بيرون رفت. صداي شيون او در قصر مي پيچيد...
 
 

 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها