پاسخ به:خاطرات دوران سربازی در این تاپیک
یک شنبه 3 شهریور 1392 10:21 AM
بله
جونم براتون بگه که خاطره رو از اونجایی شروع میکنم که دو یا سه روز مونده که تشریف ببرم سربازی
قبل سربازی اینجانب 105 کیلو بودم البته شاید اونایی که خاطرات قبلیمو خوندن بگن تو که ووشو کار می کردی چطوری 105 کیلویی بله کار میکردم ولی سه سال کار نکردم و عامل چاقیم کنکور شد و سرباز نیروی انتظامی شده بودم خوب مهم نیست بریم سر اصل مطلب
شب اون روزی که فرداش قرار بود برم پادگانی به نام آراز علی که از اونجا تقسیم بشیم آخه من از اول سربازی تا آخرش معلوم نبود کجا دقیق افتادم حالا خودتون متوجه می شید چی میگم اولش که کد آزاد بهم خورد یعنی معلوم نبود آموزشی کجام یه دوستی داشتم که تازه سربازیشو تموم کرده بود اون گفت ممکنه هر جایی بیوفتی معلوم نیست یه تجربه به اونایی که تازه سربازن از هرچی بترسی سرت میاد این و 100% قول میدم من ترسیدم که شهر خودمون نیوفتم جای دیگه ای بیوفتم کد آزادم به هادیشهر خورد مرز جولفا 10 کیلو متری که میومدی رو تابلو می نوشت به ایران خوش آمدید از عوامل ترس بود. افتادم اونجا خوب جالبش اینجاست که دوست دختر بنده که قربونش برم خیلی تو این مدت سختی کشید اولش نمی دونست کجا افتادم یعنی هیشکی نمی دونست به خود من هم گفتن که هادیشهر توی تبریزه من هم به بابام گفتم زمان بدرقه که افتادم تبریز نگو هادیشهر 3 ساعت بعد تبریز راه داره من یه گوشی که مدلش C113 بود با خودم برداشته بودم گوشی چنان باحالی نیست یه ماشین حساب داره و یه امکان برقراری تماس امکاناتو حال کردی
ولی من گوشی رو تو پالتوی بلندم جا سازی کرده بودم و همش به اس ام اس هایی که از فامیلو پدر و مادر و دوستم میومد جواب میدادم به همشون گفتم افتادم تبریز ولی این جوری نبود
خلاصه من هم که بی حوصله شدم و از خانواده دور افتادم و دلم به اس ام اس ها خوش بود به هادیشهر رسیدیم ساعت 12 حرکت کردیم ساعت 6 اونجا بودیم ناهار هم که نخورده بودیم
غروب بود که رسیدیم از اتوبوس پیاده شدیم و ما رو به صف کردن من هم که گوشیمو جاسازی کردم ولی میترسیدم اگه گوشیمو بگیرن چی میشه؟ اگه شماره دوستم و بردارن چی؟ و 1000 سوال دیگه و از شانس بدم هم گلآب به روتون باید جایی میرفتم که همه دوستش دارن اونجا هم یکی داشت برامون در مورد کسری خدمت حرف میزد وقتی دید حالم خرابه گفت تو بورو به دژبان گفت بذار این بره دست شویی خلاصه رفتم اونجا دیگه سریع تصمیم گرفتم گوشیو در اوردم به خانواده گفتم رسیدم ولی سیم کارتو در میارم گوشیو هم خاموش می کنم به دوستم هم گفتم رسیدم هادیشهر عزیزم گوشیو خاموش می نم و چند کلمه که به شما هیچ گونه روابط سیاسی نداره
سیم کارتو برداشتم انداختم جیبم گوشی و هم گذاشتم که تحویل بدم رسید بگیرم همین کارو هم کردم
و بعد از پادگان بگم که در کوه ایجاد شده زیاد توضیح نمیدم به دلیل حفاظت اطلاعاتی
فقط تا همین حد بدونین که سر بالایی رفتیم البته بعد از این که همه جای ما رو خوب گشتن وهمه وسائلی که با صلیقه چیده بودیم به هم زدن خلاصه بالا هم برا هر دو نفر یه تن ماهی دادن و یه نون لواش که باید نصف می کردیم بعد یه خوابگاه دادن که صدو چند تایی تخت داشت روز اول که خوابم تبرد و نگهبان هم شدم اما شب چه اتفاقی افتاد ؟
یه پسری بود اسمش بود علی و از من هم چاق تر بود شب که داشتم بین تخت ها قدم میزدم یه لحظه دیدم یه چیزی تو تاریکی با سرعت از در اومد تو نگهبان در هم که روی کاشی ها خوابش برده بود متوجه نشد من دیدم سریع به پاسبخش گفتم (می گم پاس بخش فکر نکنید سلاح داره ها نه اونم آموزشی بود مثل من حتی ما هنوز لباس سربازی هم نگرفته بودیم ولی چون اسم دیگه ای نمیشه داد می گم پاسبخش)
بله می گفتم اون چیزی که اومده بود یه گربه سیاه بود حالا نقش علی تو این ماجرا چیه ؟
گربه که میبینه ما داریم دنبالش میگردیم میره زیر پتوی علی جون و تمام طول شب رو در آغوش علی می خوابه سر صبح که علی پا میشه نماز گربه با سرعت میپره بیرون که این باعث میشه علی داد بزنه ما هم که رفتیم طرفش دیدیم گربه رفت بیرون اونجا فهمیدم که اونی که اومد گربه بوده
بعد صبحانه بچه ها به علی گفتن گربه چطور بود حال داد ؟
علی هم گفت بابا من چی کنم گربه فکر کنم از خونشون فرار کرده بود جای خواب میگشت اومد گفت میوووووووههههههه میوههههههههه comon میوهههههههمنم بردمش زیر پتو و بقیشم که میدونین که بعد فرمانده رسید و ...