0

از پس ابرها

 
m134967
m134967
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : خرداد 1388 
تعداد پست ها : 31
محل سکونت : خراسان رضوی

از پس ابرها
یک شنبه 18 مرداد 1388  8:55 AM

از پس ابرها

ساعت‌ها مي‌گفتند صبح شده، مردم خميازه مي‌کشيدند و از پشت پنجره‌هاي بخار گرفته بيرون را نگاه مي‌کردند هنوز هوا روشن نشده بود ولي ساعت‌ها مي‌گفتند صبح شده، مردم از رختخواب بيرون مي‌آمدند، مهتابي‌ها و لوسترها را روشن مي‌کردند، بخاري‌ها و شوفاژها را گرم‌تر مي‌کردند، پيچ راديو را مي‌چرخاندند:
«امروز هوا تاريکه و خيلي هم سرد ولي بياين با نوشيدن يک چاي داغ، با يک لبخند، با شنيدن يک موسيقي شاد گرم بشيم، هوا رو روشن کنيم، ما مي‌تونيم گرما رو، روشني رو به خونه‌هامون بياريم؛ يک چاي داغ، يک لبخند، يک موسيقي شاد...».
مردم خميازه مي‌کشيدند، صبحانه مي‌خوردند و بعد به هم مي‌گفتند:«هوا چقدر تاريکه، چقدر سرده امروز.»!! دست‌هايشان را به هم مي‌ماليدند، کاپشن‌ها را روي پوليورهايشان مي‌پوشيدند، کلاه‌ها را تا جلوي چشم‌هايشان پايين مي‌کشيدند، شال گردن‌ها را دور گردنشان مي‌انداختند، دستکش‌ها را دست مي‌کردند و بعد باز به هم مي‌گفتند:
«هوا چقدر تاريکه، چقدر سرده امروز»!!
مي‌رفتند طرف ماشين‌هايشان، شيشه‌ها کيپ کيپ بود و لايه‌اي از يخ روي آن را پوشانده بود، درِ ماشين را باز مي‌کردند و مي‌نشستند و بعد از کلي استارت زدن، راه مي‌افتادند، بخاري ماشين را روشن مي‌کردند، جاده با نور ماشين‌ها کمي روشن مي‌شد، جاده‌اي که سُر بود؛ چرخ‌ها با داشتن زنحير باز هم مستقيم حرکت نمي‌کرد.


****
تنها جواني سر را بالا گرفته بود و به آسمان نگاه مي‌کرد، کسي به او گفت:
"هوا چقدر تاريکه چقدر سرده امروز"!!!!


واو در پس ابرها به دنبال چيزي بود.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها