پاسخ به:سفرنامه حج
پنج شنبه 13 مهر 1391 9:25 AM
پنجشنبه 27 فروردين
مدينه
شش و نيم صبح راه افتادم. سر راه وسط «شارعالعينيه» مردك سياهى (لابدافريقايى) تل انبارى لباس كهنه فرنگى را ريخته بود جلوش، و چيزى جارمىزد. و بهمان زودى دورش شلوغ بود. يكى از لباسها به دست يك مشترىبود كه معاينه مىكرد. زير و بالايش را لباس عروس مانند بود. با دامن ازعقب دراز و «ژوپون» سر خود، و زر و يراق در آن بهكار رفته. گذشتم. درمحوطه «بابالمصرى» بازار ينجه داير بود و بوى خوش گلش در هوا.دستههاى بزرگ ينجه تازه رويهم چيده، و به ريسمانى از ساقههاى بلندبسته، و هر كس يك بغل مىخريد و مىبرد. لابد براى بزها. يا گوسفندهايىكه بايد قربانى كرد.
جوانكى دوچرخه سوار مىآمد كه از من بگذرد. پرسيدم كه راه مسجد فتحهمين است؟ گفت «اى» و رفت.
مسجد فتح بر يك بلندى است. ناظر بر مسيلى كه «سلمان» خندق را در آنكند. آبى كه از احد سرازير مىشود مىپيچد پشت كوه سلع، و مىرود بهغربى مدينه. و همين جا است كه زمين پست است و مسيل مانند است. و بركناره همين مسيل در دامن كوه مسجدهاى تاريخى آن واقعه چيده. پس ازفتح، مسجد سلمان. پس از آن مال ابوبكر و عمر و على و نيز مسجد زهرا. ومسجد ابوبكر بزرگترين آنها با سه طاق گنبدى و ايوانى. و آنها ديگر - غيراز مسجد سلمان - با پىهاى كوتاه و كلفت، و طاقى، و ايوانى. به اصراربدويت معمارى را در آنها حفظ كرده. و مسجد زهرا بى هيچكدام اينها. تنهاصفهاى زير آسمان، و دورش دستاندازى. و بر يك سمت محرابكى تاجهت قبله را بدانى.
عصر سرى زدم به باغهاى اطراف اين «بابالعوالى». شرقى مدينه. و جنوببقيع. و غم غروب. وبراى بار اول احساس غربت. و باز اينكه آخر به اينسفر آمدهاى كه چه كنى؟ زيارت؟ عبادت؟ تماشا؟ سياحت؟ كشف؟... كهبرگشتم به شهر.
صف نماز مغرب مدتها بود برچيده شده بود و مردم دسته دسته دور همنشسته و باز همان وعاظ. يكيشان غيرعرب بود و به عربى كتابى وعظمىكرد. كه بدجورى ياد سعدى افتادم. ديگرى بر چارپايهاى نشسته وبلندگويى قوهاى در دست. اما صداى خودش شنيده مىشد. (گويا قوه تمامشده بود) كه درباره معارضه اسلام و فرنگ داد سخن مىداد.
ايضاً همان اباطيل «غربزدگى» و ديگرى جوانكى با ريشى هنوز درنيامدهو صدايى خراشيده (از بس داد زده بود) آرزوى وحدت اسلامى مىكرد.
جمعه 28 فروردين
هنوز مدينه
امروز ديگر زه زدهام. هى آب خوردن، و آب يخ هم، و نوعى رژيم پرتقال وآب ميوه. خواهرم مىگويد معدهات را خام كردهاى. حملهدارمان آمده كه آخرگفتم اينقدر پياده نرويد و از اين حرفها...
امشب بايد راه بيفتيم بسمت مكه. چهارصد كيلومتر راه با ماشين سرباز. ودر لباس احرام. و از هم الان دارند ماشين را بار مىزنند. كه آمده دم در، وهمه در جنب و جوشند.